حنا
این داستانک در مجله پرشین گلف دانشگاه کلگری منتشر شده است.
In school, we used to play a game called Sherjangi, or "Battle of the Poems." The Farsi teacher moderated it and it went something like this: You recited a verse from a poem and your opponent had sixty seconds to reply with a verse that began with the same letter that ended yours. Everyone in my class wanted me on their team, because by the time I was eleven, I could recite dozens of verses from Khayyám, Hãfez, or Rumi's famous Masnawi. One time, I took on the whole class and won. I told Baba about it later that night, but he just nodded, muttered, "Good."
(Page 17,The Kite Runner, Khaled Hoeeeini, River Head Books, 2007)
Hassan's favorite book by far was the Shahnamah, the tenth-century epic of ancient Persian heroes. He liked all of the chapters, the shahs of old, Feridoun, Zal, and Rudabeh. But his favorite story, and mine, was "Rostam and Sohrab," the tale of the great warrior Rostam and his fleet-footed horse, Rakhsh. Rostam mortally wounds his valiant nemesis, Sohrab, in battle, only to discover that Sohrab is his long-lost son.
الف در وبلاگش راجع به كيمياگر نوشته است، به سمت قفسه كتابها ميروم تمام قفسه ها را زير و رو ميكنم دوست دارم براي آخرين بار كيمياگر را مرور كنم، كتابي كه ده سال پيش خواندم و در اين ده سال ديگر هرگز نگاهش نكردم، دوست دارم برخي از سطرهايش را از نظر بگذرانم، در حين جستجو يادم ميآيد چند هفته پيش سري اول كتابها را كه كيمياگر يكي از آنها بود به دوستي هديه كردم.
شيشه هاي خالي آب معدني را فشرده ميكنم،مثل هميشه آخري را نگه ميدارم تا به گلدانها آب بدهم به سمت اتاق ميروم، فراموش كرده ام كه چند روز پيش براي آخرين بار گلدانها را آبياري كردم و فردايش آنها را در ماشين برادرم گذاشتيم، لبخند مبهمي بر لبهايم مينشيند از اينكه هنوز در عادتهاي گذشتهام و از اينكه تمرين جدا شدن از عادتهاي گذشته را آغاز كردهام...
براي آخرين بار (شايد حداقل تا چند سال آينده) در بازارچه كنار موزه هنرهاي معاصر تهران(گذر فرهنگ و هنر) قدم ميزنيم و آش دوغ سفارش ميدهيم، هميشه آخرين ها مبهم و در عين حال پر رنگ و واضحند، با اينكه در زمان حال قرار دارند ولي گويي از آينده آمده اند، گويي ميدانند كه در آيندهي ذهن مهاجر صدها بار تكرار خواهند شد...
براي آخرين بار در بسيار جاها و از بسيار كسان عبور ميكنيم و روزي كه بالاخره اولين ها فرا ميرسند چه تجربه سنگين و رازآلودي است اگر كه با آغوش باز نپذيري اين تغييرات را.
ميگويند بي انتخاب ما از راه ميرسند اولين دلتنگي ها ولي اولين هاي ديگري نيز در راهند...
گاهي به دليلي تصميم ميگيريم آنچه رو كه دوست داريم به ديگران ببخشيم، اگه اين دليل دروني باشه اين بخشيدن خيلي باارزشه و اگر هم بيروني باشه عليرغم دردناك بودن خيلي آموزنده است، اونوقته كه ميفهميم تا وقتي چيزي رو داريم لذت بردن از اون رو واگذار ميكنيم به آينده و زماني به يادش ميافتيم كه يا از دستش داديم يا داريم از دستش ميديم و چه لحظات غم انگيزي هستن اين لحظات...
كتابهاي من هرچند تعدادشون به چند تا قفسه پر هم نميرسه، به همراه يادداشتهاي 15-16 سال گذشته ميراث سالهاي استقلال منه، سالهايي كه از مجراي اون يادداشتها و كتابها زندگي جديدي رو شروع كردم.
مثل كودكان يتيم به من زل زدند انگار منو مقصر ميدونند كه دارند دربه در ميشن، يا شايد از اينكه سفر جديدي رو آغاز و صاحبان جديدي پيدا ميكنند در پوست خودشون نميگنجند...
هر كدوم رو كه تو دستم ميگيرم دقايق طولاني نگاه ميكنم و دلم ميخواد يك بار ديگه از سر تا ته بخونم ولي فرصتي نيست چند تايي رو ميگذارم كنار ولي از اونها هم بايد دل بكنم مثل دوستان عزيزي كه نميتونم تو چمدون جاشون بدهم، مثل دوستان بي همتايي كه همين الان كه كنارشون هستم نميدونم چرا غصه و ماتم منو گرفته، كاش ميتونستم كمي مثل سميه باشم، رها و خندون كه ماها قبل از رفتن با همه از رفتن حرف ميزد، ولي من حتي با كتابهاي خودم نميتونم حرف بزنم، نميتونم و هر روز وعده درد دل رو به فردا واگذار ميكنم، نميتونم و با سكوت به روزهاي آينده نگاه ميكنم ،بي اونكه اونقدر شهامت داشته باشم حتي با كتابام حتي با يادداشتهام راجع به رفتن حرف بزنم، شايد فردا روز بهتري براي حرف زدن از ماجراجوييهاي آينده باشه...