September 28, 2013

حجاب





















پیشماره صفر | 7

همیشه اینگونه شروع می شود، وارد ساختمان بزرگی می شوم، جایی
شبیه بیمارستان، نا خوداگاه دست می برم و حجابم را بر می دارم. مسئول
حراست که چهره اش بسیار اشناست، لبخند مرموزی می زند.
در سالن بزرگی هستم. کنار پنجره می ایستم و بیرون را تماشا می کنم
هیچ ساختمانی این اطراف نیست، با خودم می گویم، اگر اینجا جیغ هم
بزنی کسی به دادت نمی رسد. به اطرافم نگاه می کنم، همه لباس های
یک رنگ و یک دست پوشیده اند، یادم نیست از کی اینجا بوده ام و
چطور آمده ام، گویی همیشه همین جا بوده ام و قبلن هرگز جای دیگری
نبوده ام. دست می برم و حجابم را بر می دارم، به در و دیوار و آدم ها با
دقت نگاه می کنم، آنها را می شناسم ، اینجا را خوب می شناسم، ولی
خیال گریختن و پشیمانی از آمدن به اینجا رهایم نمی کند. کنار پنجره
می روم، یادم می آید که سالها با این رویا زندگی کرده ام، اینکه باید
بروم.
چیزی گردن و موهایم را می کشد دست می برم و حجابم را بر می
دارم، همه با تعجب نگاهم می کنند فریاد می زنم من سالهاست چنین
تصمیمی داشتم، احساس دروغی که سالها با خود حمل کرده ام و چیزی
نگفته ام دلم را می شکند گریه کنان از پله ها پایین می روم، خودم را
 به حیاط ساختمان می رسانم. دوست دارم برگردم، چیزی وجود مرا به
آن ساختمان وصل می کند، ولی حتی از بازگرداندن سرم واهمه دارم، می دوم
و از دیوار کوتاه و خراب ساختمان خود را به فضای بازی می رسانم. به دوست
دبیرستانم بر می خورم مرا به یاد ندارد، بی مقدمه شروع به گله و شکایت از آن
محیط می کنم، اینکه چقدر در آنجا سختی کشیده ام، اینکه از لحاظ روحی
آسیب دیده ام، با وحشت از داروهای اعتیاد آوری که با آنها در تماس بوده ام
صحبت می کنم... با تلخی نگاهم می کند و سرش را به نشانه همدردی با تجربه ای
مشترک تکان می دهد، دستم را می فشارد و هیچ نمی گوید. دست هایم می لرزند
باز هم می دوم و به یاد می آورم تمام آنچه سالها برایش تلاش کرده بودم نابود
شده است. تمام آن سالها را مرور می کنم، خلائی عمیق در وجودم چنگ می
اندازد، زخمی چرکین در سرتاسر هستی ام! دست می برم و حجابم را بر میدارم.
با هر سختی خود را به خانه می رسانم، پاهایم تا زانوخون آلود است، رگهایم
به طرز رقت آوری بیرون زده اند، سالها دویده ام، پدر تلویزیون تماشا می کند،
تمام اتفاقات را برایش حکایت می کنم، با خونسردی می گوید: خوب چرا زنگ
نزدی؟ با جزئیات بیشتری ایزوله بودن و اجباری بودن رفتارهای روزمره را برایش
توضیح می دهم، همه آنچه برایش می گویم نا مفهوم جلوه می کند، نا امید و
خسته به اتاق می روم، در را پشت سرم قفل می کنم تا لباس هایم را عوض کنم.
در صندوقخانه را با دلهره کودکانه ای هل می دهم تا مطمئن شوم هیچ هیولایی
آنجا نیست. کسی آنجاست، کسی که تشخیص نمی دهم مرد است یا زن، مرا از
پاهایم می گیرد و بلند می کند، بی آنکه به چهره ام نگاه کند با لبخند مرموزی می
گوید با آرایش چه ترگل ورگل شدی. تمام آینده مقابل چشمانم عبور می کند،
هیچ کس حرف مرا باور نخواهد کرد، اینکه به سادگی و آرام رنج خواهم کشید
و به آن خو خواهم گرفت، اینکه هیچ کس برای نجات من نخواهد آمد، بی هیچ
مقاومتی با او می روم و در همان رفتن سالها و سالها می گذرد و آهسته پیر میشوم.
در کوچه خیابان های کودکی می دوم، دست می برم تا حجابم را درست کنم،
هیچ لباسی به تن ندارم، بی پناه ترین کودک جهانم وقتی که در آن خیابان شلوغ
به سمت مدرسه میدوم، سراسیمه خود را در کنار دیوارنیم فروریخته ای پنهان
می کنم، با اضطراب و بی پناه گریه می کنم، سالها تکرار می شوند، من سی ساله
ام و هنوز در آن کوچه ها بی حجاب می دوم و گریه می کنم، هنوز روز اول
حضورمن در آن ساختمان است. دست می برم و حجابم را بر می دارم، هنوز روز
اول است و همیشه اینجا بوده ام بی آنکه آمدنم را به یاد بیاورم، هنوز فرار می کنم
و آن آشنای غریبه مرا بازمی گرداند و هنوز کابوس بی پایان هویت های گمشده.

حنا 
بهمن 1931
 این داستانک در مجله پرشین گلف دانشگاه کلگری منتشر شده است. 

May 19, 2012

امید و زندگی Hope


نه نه زهرا ده سالی میشد که زمین گیر شده بود، با توافقی که بین بچه ها شده بود هر ماه خونه یکی بود ولی خونه سعادت رو به خونه همه بچه هاش ترجیح میداد خونه این پسرش انگار خونه خودش بود و جاهای دیگه برای مهمونی. معمولا زمان طولانی تر هم اونجا میموند، دختر سعادت درس خونترین دختر فامیل بود، نه نه زهرا همیشه میگفت من میدونم ساغر یه روزی دکتر میشه و منو خوب میکنه، همه به این حرفش مثل یه حرف معمولی گوش میکردند، حتی خود ساغر. سال اخر عمر نه نه زهرا بود دیگه حسابی پیر و فرتوت شده بود مثل قدیما داستان تعریف نمیکرد، حوصله نداشت، نیازش به دیگران بیش از گذشته شده بود و لرزش دستاش شدیدتر.
چند ماهی میشد که خونه پسرش سعادت بود عروسش مثل دسته گل ازش مراقبت میکرد و نوه هاش تا جایی که میتونستند بهش توجه میکردند، یک روزکه خیلی ساکت و دلگرفته بود ساغر را صدا کرد و گفت:" ساغر! درساتو خوب میخونی؟" ساغر جواب داد:" بله نه نه زهرا معلومه که خوب میخونم، من تو بهترین مدرسه استان درس میخونم." نه نه زهرا گفت:" ساغر پس کی دکتر میشی منو خوب کنی من دیگه خیلی پیر شدم."
 ساغر 16 سال داشت ولی با صداقت کودکانه ای گفت:" ولی من نمیخام دکتر بشم من دوست دارم مهندس بشم." اون شب نه نه زهرا دیگه یک کلمه هم حرف نزد، دیگه لب به غذا نزد حتی وقتی پسرش سعادت اومد حتی چیزی نگفت، به یه نقطه مرموزی ناامیدانه خیره شده بود و رنگ به چهره نداشت، چیزی از وجودش برای همیشه رخت بر کشیده بود، اون شب تا صبح صدای خفیف قران خواندن پدر از اتاق نه نه زهرا به گوش میرسید، چیزی از وجود او برای همیشه رخت برکشیده بود...

January 04, 2012

From "The Kite Runner"


In school, we used to play a game called Sherjangi, or "Battle of the Poems." The Farsi teacher moderated it and it went something like this: You recited a verse from a poem and your opponent had sixty seconds to reply with a verse that began with the same letter that ended yours. Everyone in my class wanted me on their team, because by the time I was eleven, I could recite dozens of verses from Khayyám, Hãfez, or Rumi's famous Masnawi. One time, I took on the whole class and won. I told Baba about it later that night, but he just nodded, muttered, "Good."

(Page 17,The Kite Runner, Khaled Hoeeeini, River Head Books, 2007)

Hassan's favorite book by far was the Shahnamah, the tenth-century epic of ancient Persian heroes. He liked all of the chapters, the shahs of old, Feridoun, Zal, and Rudabeh. But his favorite story, and mine, was "Rostam and Sohrab," the tale of the great warrior Rostam and his fleet-footed horse, Rakhsh. Rostam mortally wounds his valiant nemesis, Sohrab, in battle, only to discover that Sohrab is his long-lost son.

(Page 25,The Kite Runner, Khaled Hoeeeini, River Head Books, 2007)

From "The Kite Runner"

In school, we used to play a game called Sherjangi, or "Battle of the Poems." The Farsi teacher moderated it and it went something like this: You recited a verse from a poem and your opponent had sixty seconds to reply with a verse that began with the same letter that ended yours. Everyone in my class wanted me on their team, because by the time I was eleven, I could recite dozens of verses from Khayyám, Hãfez, or Rumi's famous Masnawi. One time, I took on the whole class and won. I told Baba about it later that night, but he just nodded, muttered, "Good."

(Page 17,The Kite Runner, Khaled Hoeeeini, River Head Books, 2007)

Hassan's favorite book by far was the Shahnamah, the tenth-century epic of ancient Persian heroes. He liked all of the chapters, the shahs of old, Feridoun, Zal, and Rudabeh. But his favorite story, and mine, was "Rostam and Sohrab," the tale of the great warrior Rostam and his fleet-footed horse, Rakhsh. Rostam mortally wounds his valiant nemesis, Sohrab, in battle, only to discover that Sohrab is his long-lost son.

(Page 25,The Kite Runner, Khaled Hoeeeini, River Head Books, 2007)

February 20, 2011

the last Monarch


 
کمی وقت داشتیم برگشتم و به محوطه باز کتابخونه نگاه کردم،به آدمهایی که نشسته بودند کتاب میخوندند و به قسمت بجه ها که دوست داشتنی ترین بخش هر مکانی هست. دلم نیومد حالا که تا اینجا اومدم چرخی تو کتابا نزنم و به این فکر کردم که افسوس یه روزی کتابای کاغذی مثل نامه های کاغذی تبدیل به خاطره میشن، یاد تمام نامه های کاغذی زندگیم می افتم نامه های سالهای دور با فاطیما دوست دوره دبیرستانم و نامه های من به سپهر از کیش و عسلویه به تهران و پاریس...
چشمم به کتابی می افته که عکس پروانه خوشگلی روشه: "آخرین شاه پروانه" اثر فیل شاپرت  -“THE LAST MONARCH BUTTERFLY” by Phil Schappert
"شاه پروانه ها هر تابستان هزاران مایل از مرکز مکزیک تا شمال امریکا و کانادا را طی میکنند و در اوایل زمستان به جنوب برمیگردند، شاه پروانه ها تنها پروانه هایی هستند که چنین مسیر طولانی را برای مهاجرت انتخاب میکنند..."
یاد دوست پروانه ایم می افتم که چقدر عاشق این موجودات غریب و تو دنیایی که پروانه ها فراموش شدند با چه عشقی ازشون حرف میزنه...

February 05, 2011

Funny in Farsi


"عطر سنبل عطر کاج" از فیروزه جزایری دوما 
یه سال به عنوان کتاب پیشنهادی مطالعه دانش آموزان در آمریکا معرفی شده بوده و .
به زودی قراره سریالی از شبکه "ای بی سی" پخش بشه که از روی این کتاب ساخته شده. در این سریال سه هنرپیشه ایرانی تبار هم حضور دارند، خانم مرجان نشاط (بازیگر سینما و تلویزیون) خانم سارا شاهی(مدل و بازیگر سینما، تلویزیون) و مازیار جبرانی(بازیگر سینما و استند آپ کمدی).

January 10, 2011

زندگی مجازی و اولین روز برفی


اولین برف بعد از اومدن ما تازه شروع به بارش کرده، سپهر لپ تاپ رو میبره دم پنجره تا برف رو نشون مامان اینا بده، بخار روی شیشه منو محو میکنه تو صدای مهربون بابا که با کمی شیطونی میگه:" اونجا بیشتر از همه یاد کی می افتی؟" کمی فکر میکنم و میگم:" بابایی بگو یاد کی نمی افتی؟" ویاد ایمیل دوست عزیزی می افتم که نوشته بود:"وقتی کسی میره یک جای دور، یک جای خالی برا دوستاش میگذاره ولی خودش، صدها جای خالی همراهش میبره" و واقعا اینجوری بود برای من.
حضور آروم مامان منو یاده زمستونایی میندازه که مامان بزرگم می اومد مدتی پیش ما بمونه، فضای خونه کامل عوض میشد یه جور مهر و محبت نامرئی همه جا می‏پیچید، شور و صفایی که هنوز بوی خوشش توی مشامم هست... گاهی فکر میکنم آیا ما هم وقتی پیر بشیم همچین جریان محبتی رو تو خونوادمون ایجاد میکنیم آیا مثل مامان بابا هامون عطر همدلی رو توی خونه پراکنده میکنیم و به خودم نهیب میزنم نه بعید میدونم چون احتمالا اون موقع در حال آپ کردن وبلاگمون هستیم و حواسمون به جریان محبت اطرافمون نیست. هر چی میگذره مجازی و مجازی تر میشیم، دوستای مجازی، محبتهای مجازی، ... زنده باد دنیای مجازی

December 22, 2010

اولین سنجاب در سرزمین بلوط ها


پیاده که راه می‏روی درخت ها را می‏بینی که چقدر زیبا و اعجاب انگیزند رنگهای شفاف و درخشانشان نشان از هوای تمیزی دارد که تنفس می‏کنند، پیاده که راه می‏روی خیابان ها و پیاده‏رو ها را می‏بینی که چقدر تمیزند و دوست داری کفشهایت را در دست بگیری و بی‏هدف تا جایی که هنوز نمی‏دانی کجاست بدوی و در چمن های ساکت اطراف ساختمانهای بلندی که گاه به آنها می‏رسی غلت بزنی ...
پیاده که راه میروی گهگاهی سنجابی میبینی که از درختی پایین می‏آید و به سرعت ناپدید می‏شود این اطراف تقریبا هر مجتمع و خیابایی پیشوند و پسوندی از بلوط به خود دارد، بلوط های شمالی، بلوط های پریستون، سرزمین بلوط ها، بلوط های جنگلی، جنگل بلوط ها و .... وقتی که از زیر درخت های بلوط رد می‏شوی دوست داری بنشینی و بلوط هایی که از غلافشان خارج شده اند را جمع کنی برای تزیین اتاقت و یکی را که هنوز در غلاف است نگه داری برای سنجاب کارتون عصر یخبندان...
پیاده که راه می‏روی حواست به هر آنچه که می‏بینی باشد آنچه در روزهای نخست برایت جذاب است را خوب در حافظه تصویری ات حفظ کن و همواره به آنها رجوع کن بخصوص در لحظاتی که هیچ چیز در دنیای غربت شادت نمی‏کند و همه زرق و برق های دنیای مدرن رنگ یکنواختی به خود میگیرد...
پیاده بودم و قدم می‏زدم زمانیکه اولین سنجاب زندگی ام را در سرزمین بلوط ها دیدم و چه شادی عمیقی در دلم دوید از دیدن این موجود کوچولوی بانمک که سراسیمه می‏دوید...

لیست نامرئی








مثل همه اتفاق های مهم زندگی، یک روز سرد پاییزی بود...
چه فرقي ميكنه من الان كجا باشم مهم اينه موقعي كه با تو بودم جايي در همون نزديكي بودم، جایی در خاطرات مشترک مدرسه، دانشگاه، خونه، اداره، دوره ارشد، دوره زبان و.... من هنوز توی مدرسه، شاگرد کلاس اول الف هستم، یا توی دانشگاه، همکلاسی سالهای دور یا توی تراس واحد 16 کوچه 26 غربی وایسادم و به دور دست ها خیره شدم و یا پشت میزم تو طبقه 5 بال جنوبي هستم. براي تو من هنوز همونجا توي ساختمون مركزي شركت هستم، براي تو من هميشه توي اتاق 510 نشستم و وقتي خسته ميشم زل ميزنم به درختهاي خيابون کنار سازمان آب يا اگه خيلي حوصله داشته باشم نيم خيز ميشم و يه نيگا ميندازم به استخر بزرگ سازمان كه هيچوقت مطمئن نشدم كاربرد دقيقش چي بود، اينكه گاهي سبز بود به رنگ لجن روشن و گاهي قهوه اي پر از رسوب آهن، در اينكه منظره قشنگي بود شكي نيست ولي دو ماه آخر اونقدر با حس دلتنگي نگاهش مي كردم كه مثل خاطره غم انگيزي توي ذهنم نقش بسته...حتي وقتي كه داشتم به اولين ايده هاي نوشتن اين متن فكر مي‌كردم، براي اولين بار تصوير درختاي دور استخرو توي آب شفافش ديدم، راستي كه همه نگاه كردن‌هاي ما همين قدر سرسري و بي كيفيت هستند مخصوصا به اون چيزهايي كه ارزش ديدن و نگاه كردن دارند.




میدونی مهم نیست کجا باشیم مهم اینه که هستیم و در جایی تو ذهنمون همدیگرو داریم. حتی اگه خیلی دور، برای من تو همونجایی هستی که کشفت کردم، جایی که حس کردم همدیگرو درک میکنیم، جایی که همدیگرو به لیست نامرئی کسانی که برای همیشه داریم اضافه کردیم، دوست عزیزم از اینکه فرصت نشد مثل همه آدمهایی که به سفری دور میرند بیام و خداحافظی کنم منو ببخش، امیدوارم هر جا که قدم میگذاری همیشه حضور شاد و پررنگی داشته باشی و زندگی همیشه برات پر از لحظه های شگفت انگیز و خواستنی باشه و کلی آرزوهای خوب و قشنگ دیگه و اینکه خیلی دلم برات تنگ شده ...... و اینکه این قصه ادامه داره...

December 11, 2010

پیکسل اسپروز و بی خیالی گردی در پاییز تهران

فضای آن روز آنگونه بود که پس از سالها به وطن بازگشته بودیم، ساعت بعد از ظهر را نشان میداد ولی حس من میگفت قبل از ظهر است و حس سپهر تخمین دم غروب را داشت، برای اولین بار به حضور آفتاب اینگونه نگاه میکردیم، آن نگاه نوستالژیک به دنیایی که سالها پیش در آن زیسته‏ای.
برای انجام چند کار به خیابان کریمخان رفته‏ایم ولی سر از نشر چشمه در می‏آوریم، برای آخرین بار قبل از سی سالگی در مقابل قفسه‏های کتاب نشر چشمه قدم می‏زنیم و لیست پرفروش ترینها را چک می‏کنیم، حضور در چنین مکانی گویی قسمتی از عمر ما نیست، با هم قرار میگذاریم تا در اولین فرصت در دیار غربت نیز چنین میعادگاههایی را نشان کنیم... یک پیکسل اسپروزبرای کیفم و سه کتاب می‏خریم.
آن افسوس فرصت نداشتن برای خواندن کتاب در درونم نیست چیزی می‏گوید من این کتاب‏ها را خواهم خواند... دو سه روز بیشتر به سفر بزرگ نمانده است و کلی کارهای ناتمام... قدم می‏زنیم و در پارک حضرت مریم می‏نشینیم، هیچ یک از ما نگران آن کارهای نیمه تمام نیست، گویی به راستی سالها از آن روزهای سخت قبل از رفتن فاصله داریم، یک بی‏خیالی گردی تمام عیار در نیمروز پاییزی تهران.

از هاروکی


فقط می دوم، دویدن در خلاء. یا می‏توان طور دیگری مطرح کرد: می‏دوم تا خلائی به دست آورم."
لطمه روحی تاوانی است که هر شخص باید بابت استقلال خود بپردازد.
مهمترین نکته‏ای که در مدرسه یاد می‏گیریم آن است که مهمترین نکته‏ها را در مدرسه نمی‏توان یاد گرفت.
عاشق چرت زدن بوده‏ام و از آن آدم‏هایی هستم که تا خواب شان بگیرد هر کجا باشند بلافاصله به خوابی عمیق فرو می‏روند".
از کتاب از دو که حرف می‏زنم از چه حرف می‏زنم، هاروکی موراکامی

November 08, 2010

هاروكي موراكامي


موراكامي در نگاه اول كتابي نوشته در باب دويدن ولي هر چه به انتها نزديكتر مي‌شوي مي‌بيني كتابي است درباره همه آنجه بايد در زندگي به آنها توجه ويژه كرد، كتابي درباره اهميت انتخاب يك جهان بيني و يك سيستم زندگي و اينكه داشتن ايده‌هايي منحصر به فرد در مسير زندگي چقدر مي‌تواند سازنده باشد. اين چيزي است كه در نظرم پشت همه خطوط و گفته هايش زنده و بالنده موج مي‌زند.
تقريبا همه خطوط اين كتاب كوچك ولي گرانقدر را در مسيرهاي رفت و آمد به محيط كار و دانشگاه خواندم ، در روزهايي كه به شدت بايد بدوم تا آخرين كارها را به سرعت انجام دهم چرا كه به يك خط پايان نزديك مي‌شوم خط پاياني كه شروعي است در دنيايي ديگر. براي موراكامي هم خط پايان هر مسابقه خط شروعي است براي نوشتن‌ها و زندگي‌هاي بسيار.
حرفهایی در اين كتاب بود كه بسيار به دلم نشست ...
(از دو كه حرف مي‌زنم از چه حرف مي‌زنم نويسنده:هاروكي موراكامي ترجمه: مجتبي ويسي نشر چشمه).

October 30, 2010

اولين نشانه هاي دلتنگي

الف در وبلاگش راجع به كيمياگر نوشته است، به سمت قفسه كتابها ميروم تمام قفسه ها را زير و رو ميكنم دوست دارم براي آخرين بار كيمياگر را مرور كنم، كتابي كه ده سال پيش خواندم و در اين ده سال ديگر هرگز نگاهش نكردم، دوست دارم برخي از سطرهايش را از نظر بگذرانم، در حين جستجو يادم مي‌آيد چند هفته پيش سري اول كتابها را كه كيمياگر يكي از آنها بود به دوستي هديه‌ كردم.

شيشه هاي خالي آب معدني را فشرده ميكنم،مثل هميشه آخري را نگه ميدارم تا به گلدانها آب بدهم به سمت اتاق ميروم،‌ فراموش كرده ام كه چند روز پيش براي آخرين بار گلدانها را آبياري كردم و فردايش آنها را در ماشين برادرم گذاشتيم، لبخند مبهمي بر لبهايم مي‌نشيند از اينكه هنوز در عادتهاي گذشته‌ام و از اينكه تمرين جدا شدن از عادتهاي گذشته را آغاز كرده‌ام...

براي آخرين بار (شايد حداقل تا چند سال آينده) در بازارچه كنار موزه هنرهاي معاصر تهران(گذر فرهنگ و هنر) قدم مي‌زنيم و آش دوغ سفارش مي‌دهيم، هميشه آخرين ها مبهم و در عين حال پر رنگ و واضحند، با اينكه در زمان حال قرار دارند ولي گويي از آينده آمده ‌اند، گويي مي‌دانند كه در آينده‌ي ذهن مهاجر صدها بار تكرار خواهند شد...

براي آخرين بار در بسيار جاها و از بسيار كسان عبور مي‌كنيم و روزي كه بالاخره اولين ها فرا مي‌رسند چه تجربه سنگين و رازآلودي است اگر كه با آغوش باز نپذيري اين تغييرات را.

مي‌گويند بي انتخاب ما از راه مي‌رسند اولين دلتنگي ها ولي اولين هاي ديگري نيز در راهند...

October 10, 2010

تصميم‌هايي از اعماق دورن


دوراني در زندگي هر آدم هست كه عليرغم مفيد بودنش، دوست داري هر چه زودتر بگذره، دوراني كه مجبوري، دوراني كه ناگزيري، دوراني كه بايد نتيجه تلاشهاتو ارائه بدي، روزهايي كه مجبوري تمام توانت رو بگذاري و از خيلي چيزها چشم بپوشي، در اون دوران چيزهايي به ذهن آدم ميرسه كه عمرا در هيچ زماني به ذهنش برسه و تصميم هايي واسه زندگيش ميگيره كه دقيقا از ته اعماق وجودش بر اومدن، پايان نامه كارشناسي ارشد يكي از اون دورانه.
تمام كساني كه اين دوره رو گذروندن يا كسي در نزديكي شون اين دوره رو گذرونده، ميدونن كه حتي اگه واقعا از كاري كه انجام دادن لذت برده باشن، حتي اگه به قول برادرم مرزهاي دانش رو گسترش داده باشن، دو ماه آخر كه در حال جمع بندي، تايپ و رعايت فرمت دانشگاه مربوطه هستن روزهاي طاقت فرسايي رو در پيش رو داشتن، روزهايي كه رنگ و روي شهر، حال و هواي دوستان، روحيات فردي، همه چيز و همه كس يك جور ديگه ميشه...
در اين روزهاي عجيب و كمي هم استرس دار، همه اتفاقات دست به دست مي‌دن تا حسابي ادبت كنند، بعد از دو سال هيئت مديره ساختمان تصميم نهايي ميگيره تا سيستم آب گرم از موتورخونه به پكيج حرارتي تغيير كنه، اين يعني يك حالت فوق‌العاده در ساختمان، صاحب ساختمون متروكه ته كوچه بعد از بيست سال از خارج برمي‌گرده و تصميم ميگيره يه ساختمون هفت طبقه رو شروع كنه و اين هم يعني ميلگرد خالي كردن در نيمه شب، تيرآهن جابجا كردن در تمام طول روز وشب، رفت و آمد ماشينهاي سنگين و ...
اگه شروع برنامه‌ي حذف يارانه هارو هم بهش اضافه كنيد ديگه پروژه ملي شما فقط يك قدم تا جهاني شدن فاصله داره... بعد كه حسابي ادب شديد تمام مرضهاي دنيا به سراغتون مياد غذاها ديگه مزه اي ندارن، دندون درد شما رو عاصي مي‌كنه، هميشه احساس سر درد و خواب آلودگي داريد، شبها با كابوس از خواب مي‌پريد، دوستانتون مدام گله مي‌كنند كه بي وفا شديد، تو اداره ازتون ميخوان كه گزارش سالانه، ماهانه، هفتگي و روزانه را تا آخر همين هفته تحويل بديد، مادرتون مامورتون ميكنه كه براي تحقيقات محلي به دانشگاه برادرتون بريد و ببينيد كه عروس خانوم آينده برازنده هستند يا نه، ...
ولي تو بالاخره دفاع ميكني و اونوقت............
ديگه نه صداي ماشين هاي سنگين توي كوچه رو مي‌شنوي، نه كسي ازت گله مي‌كنه كه چند وقتة پيدات نيست، نه تو اداره كسي مياد سراغت كه كاري بهت بده و خيلي نه ديگه‌هاي ديگه.
در عوض شبها با خيال راحت مي‌خوابي، همه تو خيابون بهت لبخند مي‌زنند، راننده تاكسي ها با سليقه ميشن و آهنگاي خوشگل ميگذارن، منظره پنجره اتاق شفافتر از هميشه ميشه، سر و صداي همسايه روبرويي تو ذهنت نشانه‌ بي‌بديلي از جريان بي‌توقف زندگي ميشه، دود و ترافيك مظهر لاينفك پيشرفت شهرنشيني ميشه و ....
اين روزهاي گل و بلبل و رنگين كماني بعد از بحران هم مي‌گذرند و بالاخره زندگي به حالت عادي برمي‌گرده و در اون موقع خوبه كه آدم يادداشتهاي اون روزها رو نيگا كنه و ببينه تو اون لحظه هاي درهم تنيده زندگي‌اش چه برنامه ريزي هاي دور از ذهني مي‌كرده، چه تصميمايي واسه زندگيش مي‌گرفته، دوست داشته به چه كساني زنگ بزنه، كجا بره، چه عاداتي رو تو زندگيش ترك كنه و چه كاراي جديدي رو كليد بزنه.
و همه اون چيزايي كه در واقع اصل ماجرا بودن...

October 09, 2010

ببخش پيش از آنكه ببخشي

گاهي به دليلي تصميم مي‌گيريم آنچه رو كه دوست داريم به ديگران ببخشيم، اگه اين دليل دروني باشه اين بخشيدن خيلي باارزشه و اگر هم بيروني باشه عليرغم دردناك بودن خيلي آموزنده است، اونوقته كه مي‌فهميم تا وقتي چيزي رو داريم لذت بردن از اون رو واگذار ميكنيم به آينده و زماني به يادش مي‌افتيم كه يا از دستش داديم يا داريم از دستش مي‌ديم و چه لحظات غم انگيزي هستن اين لحظات...

كتابهاي من هرچند تعدادشون به چند تا قفسه پر هم نمي‌رسه، به همراه يادداشت‌هاي 15-16 سال گذشته ميراث سالهاي استقلال منه، سالهايي كه از مجراي اون يادداشتها و كتابها زندگي جديدي رو شروع كردم.

مثل كودكان يتيم به من زل زدند انگار منو مقصر مي‌دونند كه دارند دربه در مي‌شن، يا شايد از اينكه سفر جديدي رو آغاز و صاحبان جديدي پيدا مي‌كنند در پوست خودشون نمي‌گنجند...

هر كدوم رو كه تو دستم مي‌گيرم دقايق طولاني نگاه مي‌كنم و دلم مي‌خواد يك بار ديگه از سر تا ته بخونم ولي فرصتي نيست چند تايي رو مي‌گذارم كنار ولي از اونها هم بايد دل بكنم مثل دوستان عزيزي كه نمي‌تونم تو چمدون جاشون بدهم، مثل دوستان بي همتايي كه همين الان كه كنارشون هستم نمي‌دونم چرا غصه و ماتم منو گرفته، كاش مي‌تونستم كمي مثل سميه باشم، رها و خندون كه ماها قبل از رفتن با همه از رفتن حرف مي‌زد، ولي من حتي با كتابهاي خودم نمي‌تونم حرف بزنم، نمي‌تونم و هر روز وعده درد دل رو به فردا واگذار مي‌كنم، نمي‌تونم و با سكوت به روزهاي آينده نگاه مي‌كنم ،بي اونكه اونقدر شهامت داشته باشم حتي با كتابام حتي با يادداشتهام راجع به رفتن حرف بزنم، شايد فردا روز بهتري براي حرف زدن از ماجراجويي‌هاي آينده باشه...