ازاونجا كه ما جاي ثابتي نداريم چند روزه تصميم گرفتم كتابهاي پدرم را به برادرم بسپارم، همه خاطراتي كه با پدرم دارم با ملال خاصي برام زنده ميشه. روزهايي كه با علاقه اين كتابها رو مطالعه ميكرد... روزهاي تعطيل عينكش رو بر ميداشت و انگار بخواد مراسم ويژهاي به جا بياره جاي مناسبي رو انتخاب و شروع به مطالعه ميكرد، ياد شعري از سپهر عزيزم ميافتم، پنجمين بيت شبيه آخرين جمله ايه كه پدرم در آخرين ملاقاتمون بهم گفت:
سلام همسفر بادهاي پرغرور هم بازيِ كودكيِ سالهاي دور
يادش بخير روزهاي زندگي با طعم شرجي و كمي هم آب شور
دلتنگ ميشوم براي اين روزها وقتي كه از كنار خاطرهها ميكنم عبور
انگار صدا ميزند از پشت مرا كسي شبيه خودم، ولي چقدر دور!
"وسيع باش وتنها، سر به زيرو سخت" هرگز نايست، شجاع باش و پر غرور
گاهي به آسمان پر ستاره نگاه كن ستاره، نه مهتاب باش غرق نور