December 22, 2010
اولین سنجاب در سرزمین بلوط ها
پیاده که راه میروی درخت ها را میبینی که چقدر زیبا و اعجاب انگیزند رنگهای شفاف و درخشانشان نشان از هوای تمیزی دارد که تنفس میکنند، پیاده که راه میروی خیابان ها و پیادهرو ها را میبینی که چقدر تمیزند و دوست داری کفشهایت را در دست بگیری و بیهدف تا جایی که هنوز نمیدانی کجاست بدوی و در چمن های ساکت اطراف ساختمانهای بلندی که گاه به آنها میرسی غلت بزنی ...
پیاده که راه میروی گهگاهی سنجابی میبینی که از درختی پایین میآید و به سرعت ناپدید میشود این اطراف تقریبا هر مجتمع و خیابایی پیشوند و پسوندی از بلوط به خود دارد، بلوط های شمالی، بلوط های پریستون، سرزمین بلوط ها، بلوط های جنگلی، جنگل بلوط ها و .... وقتی که از زیر درخت های بلوط رد میشوی دوست داری بنشینی و بلوط هایی که از غلافشان خارج شده اند را جمع کنی برای تزیین اتاقت و یکی را که هنوز در غلاف است نگه داری برای سنجاب کارتون عصر یخبندان...
پیاده که راه میروی حواست به هر آنچه که میبینی باشد آنچه در روزهای نخست برایت جذاب است را خوب در حافظه تصویری ات حفظ کن و همواره به آنها رجوع کن بخصوص در لحظاتی که هیچ چیز در دنیای غربت شادت نمیکند و همه زرق و برق های دنیای مدرن رنگ یکنواختی به خود میگیرد...
پیاده بودم و قدم میزدم زمانیکه اولین سنجاب زندگی ام را در سرزمین بلوط ها دیدم و چه شادی عمیقی در دلم دوید از دیدن این موجود کوچولوی بانمک که سراسیمه میدوید...
لیست نامرئی
چه فرقي ميكنه من الان كجا باشم مهم اينه موقعي كه با تو بودم جايي در همون نزديكي بودم، جایی در خاطرات مشترک مدرسه، دانشگاه، خونه، اداره، دوره ارشد، دوره زبان و.... من هنوز توی مدرسه، شاگرد کلاس اول الف هستم، یا توی دانشگاه، همکلاسی سالهای دور یا توی تراس واحد 16 کوچه 26 غربی وایسادم و به دور دست ها خیره شدم و یا پشت میزم تو طبقه 5 بال جنوبي هستم. براي تو من هنوز همونجا توي ساختمون مركزي شركت هستم، براي تو من هميشه توي اتاق 510 نشستم و وقتي خسته ميشم زل ميزنم به درختهاي خيابون کنار سازمان آب يا اگه خيلي حوصله داشته باشم نيم خيز ميشم و يه نيگا ميندازم به استخر بزرگ سازمان كه هيچوقت مطمئن نشدم كاربرد دقيقش چي بود، اينكه گاهي سبز بود به رنگ لجن روشن و گاهي قهوه اي پر از رسوب آهن، در اينكه منظره قشنگي بود شكي نيست ولي دو ماه آخر اونقدر با حس دلتنگي نگاهش مي كردم كه مثل خاطره غم انگيزي توي ذهنم نقش بسته...حتي وقتي كه داشتم به اولين ايده هاي نوشتن اين متن فكر ميكردم، براي اولين بار تصوير درختاي دور استخرو توي آب شفافش ديدم، راستي كه همه نگاه كردنهاي ما همين قدر سرسري و بي كيفيت هستند مخصوصا به اون چيزهايي كه ارزش ديدن و نگاه كردن دارند.
December 11, 2010
پیکسل اسپروز و بی خیالی گردی در پاییز تهران
برای انجام چند کار به خیابان کریمخان رفتهایم ولی سر از نشر چشمه در میآوریم، برای آخرین بار قبل از سی سالگی در مقابل قفسههای کتاب نشر چشمه قدم میزنیم و لیست پرفروش ترینها را چک میکنیم، حضور در چنین مکانی گویی قسمتی از عمر ما نیست، با هم قرار میگذاریم تا در اولین فرصت در دیار غربت نیز چنین میعادگاههایی را نشان کنیم... یک پیکسل اسپروزبرای کیفم و سه کتاب میخریم.
آن افسوس فرصت نداشتن برای خواندن کتاب در درونم نیست چیزی میگوید من این کتابها را خواهم خواند... دو سه روز بیشتر به سفر بزرگ نمانده است و کلی کارهای ناتمام... قدم میزنیم و در پارک حضرت مریم مینشینیم، هیچ یک از ما نگران آن کارهای نیمه تمام نیست، گویی به راستی سالها از آن روزهای سخت قبل از رفتن فاصله داریم، یک بیخیالی گردی تمام عیار در نیمروز پاییزی تهران.
از هاروکی
فقط می دوم، دویدن در خلاء. یا میتوان طور دیگری مطرح کرد: میدوم تا خلائی به دست آورم."
لطمه روحی تاوانی است که هر شخص باید بابت استقلال خود بپردازد.
مهمترین نکتهای که در مدرسه یاد میگیریم آن است که مهمترین نکتهها را در مدرسه نمیتوان یاد گرفت.
عاشق چرت زدن بودهام و از آن آدمهایی هستم که تا خواب شان بگیرد هر کجا باشند بلافاصله به خوابی عمیق فرو میروند".
از کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم، هاروکی موراکامی
November 08, 2010
هاروكي موراكامي
October 30, 2010
اولين نشانه هاي دلتنگي
الف در وبلاگش راجع به كيمياگر نوشته است، به سمت قفسه كتابها ميروم تمام قفسه ها را زير و رو ميكنم دوست دارم براي آخرين بار كيمياگر را مرور كنم، كتابي كه ده سال پيش خواندم و در اين ده سال ديگر هرگز نگاهش نكردم، دوست دارم برخي از سطرهايش را از نظر بگذرانم، در حين جستجو يادم ميآيد چند هفته پيش سري اول كتابها را كه كيمياگر يكي از آنها بود به دوستي هديه كردم.
شيشه هاي خالي آب معدني را فشرده ميكنم،مثل هميشه آخري را نگه ميدارم تا به گلدانها آب بدهم به سمت اتاق ميروم، فراموش كرده ام كه چند روز پيش براي آخرين بار گلدانها را آبياري كردم و فردايش آنها را در ماشين برادرم گذاشتيم، لبخند مبهمي بر لبهايم مينشيند از اينكه هنوز در عادتهاي گذشتهام و از اينكه تمرين جدا شدن از عادتهاي گذشته را آغاز كردهام...
براي آخرين بار (شايد حداقل تا چند سال آينده) در بازارچه كنار موزه هنرهاي معاصر تهران(گذر فرهنگ و هنر) قدم ميزنيم و آش دوغ سفارش ميدهيم، هميشه آخرين ها مبهم و در عين حال پر رنگ و واضحند، با اينكه در زمان حال قرار دارند ولي گويي از آينده آمده اند، گويي ميدانند كه در آيندهي ذهن مهاجر صدها بار تكرار خواهند شد...
براي آخرين بار در بسيار جاها و از بسيار كسان عبور ميكنيم و روزي كه بالاخره اولين ها فرا ميرسند چه تجربه سنگين و رازآلودي است اگر كه با آغوش باز نپذيري اين تغييرات را.
ميگويند بي انتخاب ما از راه ميرسند اولين دلتنگي ها ولي اولين هاي ديگري نيز در راهند...
October 10, 2010
تصميمهايي از اعماق دورن
October 09, 2010
ببخش پيش از آنكه ببخشي
گاهي به دليلي تصميم ميگيريم آنچه رو كه دوست داريم به ديگران ببخشيم، اگه اين دليل دروني باشه اين بخشيدن خيلي باارزشه و اگر هم بيروني باشه عليرغم دردناك بودن خيلي آموزنده است، اونوقته كه ميفهميم تا وقتي چيزي رو داريم لذت بردن از اون رو واگذار ميكنيم به آينده و زماني به يادش ميافتيم كه يا از دستش داديم يا داريم از دستش ميديم و چه لحظات غم انگيزي هستن اين لحظات...
كتابهاي من هرچند تعدادشون به چند تا قفسه پر هم نميرسه، به همراه يادداشتهاي 15-16 سال گذشته ميراث سالهاي استقلال منه، سالهايي كه از مجراي اون يادداشتها و كتابها زندگي جديدي رو شروع كردم.
مثل كودكان يتيم به من زل زدند انگار منو مقصر ميدونند كه دارند دربه در ميشن، يا شايد از اينكه سفر جديدي رو آغاز و صاحبان جديدي پيدا ميكنند در پوست خودشون نميگنجند...
هر كدوم رو كه تو دستم ميگيرم دقايق طولاني نگاه ميكنم و دلم ميخواد يك بار ديگه از سر تا ته بخونم ولي فرصتي نيست چند تايي رو ميگذارم كنار ولي از اونها هم بايد دل بكنم مثل دوستان عزيزي كه نميتونم تو چمدون جاشون بدهم، مثل دوستان بي همتايي كه همين الان كه كنارشون هستم نميدونم چرا غصه و ماتم منو گرفته، كاش ميتونستم كمي مثل سميه باشم، رها و خندون كه ماها قبل از رفتن با همه از رفتن حرف ميزد، ولي من حتي با كتابهاي خودم نميتونم حرف بزنم، نميتونم و هر روز وعده درد دل رو به فردا واگذار ميكنم، نميتونم و با سكوت به روزهاي آينده نگاه ميكنم ،بي اونكه اونقدر شهامت داشته باشم حتي با كتابام حتي با يادداشتهام راجع به رفتن حرف بزنم، شايد فردا روز بهتري براي حرف زدن از ماجراجوييهاي آينده باشه...
September 11, 2010
بي محابا
September 05, 2010
باد
وی صندلی راحتی نشستم و در حالی که دارم خانه شلوغ و در هم و برهم خانواده گلاسها* رو در ذهنم مجسم میکنم, به خودم میگم هرگز نمیتونم توی این جور خونهای زندگی کنم. همیشه سادگی و نظم رو دوست داشتم و از شلوغی و در هم بودن اوضاع فراری بودم. با خودم میگم حالا که قراره یک زندگی جدید رو در یک سرزمین تازه شروع کنیم میخوام آگاهانه تصمیم بگیریم, طبق سلیقه و دلخواه خودمون باشه, ساده و مرتب و پر از آرامش. قفسههایی پر از کتابهایی که خوانده ایم, میز مطالعه و صندلی های راحتی, ساده و خالی از چیزهای بیهوده و به درد نخور. خونهای دوست داشتنی از چیزهایی که خودمون انتخاب کردیم.
* کتاب فرانی و زویی اثر سلینجر
August 10, 2010
سرما
امروز صبح, یک لحظه با تمام وجود اون سرما رو احساس کردم, وسط مرداد ماه. آرزو کردم کاش سوپ گرم مادر را, کاش نگرانیها و توصیه هایش را در روز سرد زمستان, کاش صورت سرد و ساکت پدر را و سر در گریبان بردنش را که امروز چگونه میشود لقمه ای نان جست, و خوشحالی بی انتهای پسرکی که اوج خوشبختی را احساس میکرد وقتی به پدر نگاه میکرد و میدانست که امروز او درخانه خواهد ماند.