كتاب را كيوان لابيرنت معرفي كرده بود، اول صبح يكشنبه بعد از سه روز تعطيلي و در خانه ماندن و درس خواندن آن را از كوله پشتي ام درآوردم.خواندنش براي كسي كه سالها دغدغه نوشتن داشته و ناگهان خاموش شده جذابيتهايي در همان خطوط اول هويدا ميكرد. دو صفحه بيشتر نخوانده بودم كه شفافيت و عينيت اين سوال ميخكوبم كرد: "چرا دوستانم آنقدر دورانديشانه رفتار كردند و من آنقدر بيمحابا؟"[1] اين را هميشه حس كرده بودم، ولي هرگز به چرايي آن نگاه نكرده بودم. با تعجب نگاهم كردي، "چرا نميخوني؟" گويي پل استر در تو هم حسي را تكانده بود...سالهاي آخر دبيرستان،تمام سالهاي دانشكده، و اولين سال بعد از دانشكده... تمام آن تصميمهاي جسورانه، همه آن شور و التهاب انتخابهاي متفاوت. و شوق بيمرزي كه در سالهاي اخير بي رونق كارمندي رنگ باخته بود، سالهاي بي دغدغه اي كه اين بار در ركاب جسارت تو ماههاي آخر خود را شماره ميكرد. لحظات جان گرفته بودند و زندگي بيمحابا با چشم انداز پر فراز و نشيبش آغاز شده بود....
September 11, 2010
September 05, 2010
باد
اول سپتامبر 2010. بعد از خوردن یه صبحانه نسبتا مفصل و چند دقیقه کار با اینترنت, توی اتاق 404 هتل سیمن نشستم. در اتاق که باز باشه, جریان ملایم و خنک هوا از خیابان میاد تو اتاق, یه دور کامل میزنه, گردباد کوجکی بالای سر تخت ایجاد میکنه و بعد از لای نیمه باز در به سمت راهروی تاریک طبقه چهارم راهش رو میکشه و میره.
وی صندلی راحتی نشستم و در حالی که دارم خانه شلوغ و در هم و برهم خانواده گلاسها* رو در ذهنم مجسم میکنم, به خودم میگم هرگز نمیتونم توی این جور خونهای زندگی کنم. همیشه سادگی و نظم رو دوست داشتم و از شلوغی و در هم بودن اوضاع فراری بودم. با خودم میگم حالا که قراره یک زندگی جدید رو در یک سرزمین تازه شروع کنیم میخوام آگاهانه تصمیم بگیریم, طبق سلیقه و دلخواه خودمون باشه, ساده و مرتب و پر از آرامش. قفسههایی پر از کتابهایی که خوانده ایم, میز مطالعه و صندلی های راحتی, ساده و خالی از چیزهای بیهوده و به درد نخور. خونهای دوست داشتنی از چیزهایی که خودمون انتخاب کردیم.
وی صندلی راحتی نشستم و در حالی که دارم خانه شلوغ و در هم و برهم خانواده گلاسها* رو در ذهنم مجسم میکنم, به خودم میگم هرگز نمیتونم توی این جور خونهای زندگی کنم. همیشه سادگی و نظم رو دوست داشتم و از شلوغی و در هم بودن اوضاع فراری بودم. با خودم میگم حالا که قراره یک زندگی جدید رو در یک سرزمین تازه شروع کنیم میخوام آگاهانه تصمیم بگیریم, طبق سلیقه و دلخواه خودمون باشه, ساده و مرتب و پر از آرامش. قفسههایی پر از کتابهایی که خوانده ایم, میز مطالعه و صندلی های راحتی, ساده و خالی از چیزهای بیهوده و به درد نخور. خونهای دوست داشتنی از چیزهایی که خودمون انتخاب کردیم.
دارم فکر میکنم که چیزهای جدید زیادی به زندگیمون اضافه خواهد شد, آیا ظرفیت پذیرش اونها رو خواهیم داشت یا باید از خیلی چیزهایی که در گذشته ذهن و انرژیمون رو گرفتن دل بکنیم تا جا داشته باشیم برای تجربه های جدید؟ باد پردهها رو تکون میده و من فکر میکنم چقدر دوست دارم جریان باد رو بین درها و دریچه های باز خونه. دوست دارم این گونه باشم باز و رها تا باد بوزد در من, تجربه ها مختلف عبور کنند از من, تا سبک باشم, تا باد باشم و عبور کنم.
* کتاب فرانی و زویی اثر سلینجر
Subscribe to:
Posts (Atom)