مرا به مكان زيبايي در اطراف زادگاهت دعوت كردهاي، ميگويي قبلا مرا به آنجا بردهاي، در ذهنم جستجو ميكنم و چيزي نمييابم. ابهامي شيرين درباره آن مكان در ذهنم شكل ميگيرد، عكسهايي كه با برادرانم در آن مكان گرفتهايد را به ياد ميآورم. در آن عكسها شاد و خندان در حال ماهيگرفتن هستيد و باز فكر ميكنم من چطور در آن مكان بودهام ولي به ياد نميآورم. براي باز كردن گرههاي آن ابهام، در حال مكاشفه قدم برميدارم و تو با تقدس خاصي از همه چيز آن مكان حرف ميزني. خود را محصور در كليسايي از خاطرات مييابم، تو در آن مكانها گام برداشتهاي، بازيگوشي كردهاي، زمين خوردهاي، گريه كردهاي و من اكنون بازتاب صداي كودكيهايت را ميشنوم. با كمي ترديد تصميم ميگيرم از جوي آبي كه بر سرراهمان است عبور كنم، پايم را روي اولين سنگ ميگذارم، ناگهان سكوت اساطيرگونه مرور خاطرات اتفاق نيفتاده را ميشكني، سكوت گرهگشايي ابهام اولين ديدارها از ديار تو، سكوت اسرارآميز داستانهاي زادگاهت وميگويي: "در زبان كردي به اين سنگها كه واسطه عبور از جوي آب هستند پرنگه ميگويند."
در شگفت ميشوم از اين همه ظرافت در زبان مادري تو و شكوه آن گردش كوتاه بيش از پيش ميشود ...
1 comment:
این نوشته از من هست ولی نمیدونم چرا از اکانت تو اپلودش کردم :)
حنا
Post a Comment