اين روزها كه هم اوضاع كارم در اداره و هم وضع درس و سمينار دانشگاهم حسابي در هم بر هم شده، تنها موضوعي كه مرا در رويا فرو ميبرد مطالب وبلاگ حميد و آرش است، به اين فكر ميكنم كه من بعد از مهاجرت چگونه خواهم بود؟ و بعد به انبوه نوشتهها، خاطرات و داستانهاي كوتاهم فكر ميكنم كه هرگز به آنها سر و سامان ندادم و همين وبلاگ را دو سال طول كشيد تا شروع كردم آن هم با تشويق همسرم و تازه خيلي دير به دير بهروزش ميكنم.
بگذريم امروز سوال جالبي را مطرح ميكنم. چند ماه پيش داشتم متني را ميخواندم كه چند سال قبلترش خودم نوشته بودم ... حس ناشناختهاي بود گويي اون مطلب را نوشته بودم تا وقتي چند سال بعد خوندمش تازه بفهممش. خيلي خوب يادمه كه زماني كه اون متن رو مينوشتم با يكي از دوستانم تو دانشگاه بحثم شده بود، ولي مطالبي كه داشتم ميفهميدم هيچ ارتباطي به اون اتفاق نداشت. اون اتفاق دستنخورده باقي مونده بود، يعني اين من بودم كه تغيير كرده بودم؟ مهمتر از اون چرا بعد از چند سال، مفهومي رو كه از طريق ذهن من روي كاغذ اومده بود درك ميكردم؟ يعني اينكه من فقط انتقال دهنده واژهها بر كاغذ بودم، و نه يك تجربه گر واقعي؟ جويس كارول اوتس ميگه :" وقتي كه احساس بدبختي ميكنيد بنويسيد، وقتي كه در آستانه فروپاشي ذهني قرار داريد بنويسيد...كسي چه ميداند چه چيزي از اعماق به سطح آب خواهد آمد؟..." و براي من آنچه بايد، چند سال بعد به سطح آمده بود، اين برداشتي بود كه من از اين صحبت جويس كارول داشتم.
و همين يك ماه پيش كه با شيوا (دوستم) صحبت ميكردم قبل از اينكه من از موضوع بالا حرفي بزنم شروع به صحبت درباره تجربه مشابهش كرد و من بيش از پيش به اين موضوع ايمان پيدا كردم.
آيا شما هم تجربه مشابهي داشتين؟
3 comments:
برای من هم پیش میاد وقتی نوشته های چند سال قبل خودم رو میخونم, گاهی کاملا احساس بیگانگی میکنم و گاهی هم نوشته من رو می برن به اون روزها.
یادمه تو بچگی, خیلی وقتها یه چیزهایی می نوشتم و تاریخ میزدم و یه جایی قایم میکردم به این امید که یک روز در آینده پیداش کنم و ببینم چه حسی داره. اما حیف یا جای قایم کردنش رو یادم نمی اومد یا اون نوشته هارو پیدا نمی کردم
«حنا» ی عزیز سلام و درود
من هم از نوشته های برخواسته از احساس عمیق شما، گامی از رویا دورتر به آنسوی برکه های پرآب و دشتهای فراخ و سرزمین مادری ام سفر میکنم.
مهم این است که بنویسید... نوشته ی شما و نظر «سپهر» عزیز چنان تشنه ترم کرد که ایکاش میتوانستم دست دراز کنم و خاطرات هفت سالی که اقدام به رزوانه نویسی میکردم را از گوشه ی تاقچه ی اتاقم در ایران بر میداشتم و میخواندم تا ببینم آیا جایی از این سرنوشت نانوشته ام نوشته ای هست؟
همانگونه که دستتان روزی فرمانبر ذهنتان بوده تا مطالبی را بنویسید که شاید برخواسته از حسی ناشناخته بوده است؛ اکنون هم شما بازیگر دست کسی هستید که بخوبی میداند چگونه شما را برای اجرای هرچه بهتر نقش زندگیتان به بازی بگیرد. مگر من و شما را قدرتی است در برابر عظمت او؟؟ پس دل به دریا بسپار و با توکل بر او، قدم در راه بنه، خود ره بگویدت که چون باید رفت.
پیروز باشید...ارادتمند حمید...بدرود
«حنا» ی عزیز سلام و درود
من هم از نوشته های برخواسته از احساس عمیق شما، گامی از رویا دورتر به آنسوی برکه های پرآب و دشتهای فراخ و سرزمین مادری ام سفر میکنم.
مهم این است که بنویسید... نوشته ی شما و نظر «سپهر» عزیز چنان تشنه ترم کرد که ایکاش میتوانستم دست دراز کنم و خاطرات هفت سالی که اقدام به رزوانه نویسی میکردم را از گوشه ی تاقچه ی اتاقم در ایران بر میداشتم و میخواندم تا ببینم آیا جایی از این سرنوشت نانوشته ام نوشته ای هست؟
همانگونه که دستتان روزی فرمانبر ذهنتان بوده تا مطالبی را بنویسید که شاید برخواسته از حسی ناشناخته بوده است؛ اکنون هم شما بازیگر دست کسی هستید که بخوبی میداند چگونه شما را برای اجرای هرچه بهتر نقش زندگیتان به بازی بگیرد. مگر من و شما را قدرتی است در برابر عظمت او؟؟ پس دل به دریا بسپار و با توکل بر او، قدم در راه بنه، خود ره بگویدت که چون باید رفت.
پیروز باشید...ارادتمند حمید...بدرود
Post a Comment