تاريخ مصاحبه ها عوض شده و همه برنامهريزيهاي ما به هم ريخته، دوره مهمي داشتم كه با تاريخ جديد مصاحبه تلاقي پيدا ميكنه سعي ميكنم بيخيال باشم و به قول سپهر عزيزم به چيزهاي خوب فكر كنم... در اين آشفتگي تغيير برنامهها و كارهاي زيادي كه قرار بود امروز شروع كنم دفتر يادداشتهاي سال 84 را باز ميكنم، همه يادداشتهايم سرشار از تصميم و انتخاب هاي مشكل زندگي است، انتخاب محل كار، انتخاب همسر و براي گريز از همه تصميمهاي سخت بارها به گذشته رجوع كردهام.
جايي نوشتهام :" شايد روزي بيآنكه كسي از پيش خبرم كند واقعي ميشدم، واقعي ميشدم بيآنكه كسي خبرم كند، نميدانم آن روز خوشحال خواهم بود يا غمگين، ولي ميدانم كه آن روز بي درخواست من فرا ميرسد." و اكنون ميديدم كه هنوز بعد از گذشت سالها آن اتفاق نيفتاده و گويي هنوز واقعي نشدهام، هنوز در روياهاي كوچك بزرگ لحظههاي خود غرقم و اجتماع را از ديد آدم بزرگها نميبينم. به يادداشت روز بعد كه خطاب به برادر همزادم است نگاه ميكنم، باز هم از واقعي بودن گفتهام: "توهميشه راست ميگويي وقتي آدم نتواند به خاطر آن چيزي كه دوست دارد زندگي كند ديگر مهم نيست كه چگونه زندگي كند، قانونمند باشد يا بيبند وبار، مهربان باشد يا بداخلاق...(اين حرفهاي برادرم بعد از شكست عشقي است)" و در ادامه خطاب به او گفتهام : " اگر اين حرفها رو به تو ميزنم به خاطر تنها تكه واقعي زندگيمان است به خاطر مامان"
و سوال اين است كدام قسمت از زندگي ما واقعي است، كدام قسمت را براي خاطر خودش زندگي ميكنيم، تقريبا هيچ؟ همه آنچه كه انجام ميدهيم براي تمام شدن آن مرحله و عبور از آن طراحي شده و مشخص نيست كه كدام مرحله مربوط به هيچ چيز نيست و تنها براي خاطر خودش خلق شده. پروژهام رو انجام ميدهم تا تمام شود تا از مدركم براي كار بهتري استفاده كنم چند ماه خودم و خانوادهام را زجر ميدهم تا در آينده شايد از آن براي چيزي كه نميدانم چيست استفاده كنم. كارهاي بيسروته شركت را انجام ميدهم چون ميدانم بالاخره حتي اگر مهاجرت نكنم كارم را عوض ميكنم، كلاس زبان ميروم تا بعدا جايي استفاده كنم، ورزش ميكنم كه سالم باشم و چقدر بيهوده است كه همه برنامههايم نقطه آويزي در آينده دارند، و انگيزههاي كوري در شكستهاي گذشته و هيچ چيز آنها در زمان حال مفهومي نمييابند... و در انتها اين نويد را به خود ميدهم كه من در جايي رشد كردهام كه نياموختهام بايد از زندگي لذت برد.
ولي اين بار براي خاطر خدا تصميم ميگيرم كه با يك كار دوست نداشتني با عشق برخورد كنم، فكر كن يعني ميشه پروژهام را براي خاطر خودش انجام دهم و از خودش لذت ببرم نه عواقب نامعلومش، سعي ميكنم و در همين لحظه كارم رو شروع ميكنم. به اميد پستهاي اميدوار كننده از طرف من.
1 comment:
والله اگه جواب این سوال به این راحتی ها بود؛ این همه مکاتب و اندیشه های فلسفی بوجود نمیآمد تا اینکه گروهی از آنها بگویند: عالم واقعی عالم خواب و رویاست و ما همه ی برنامه ریزی های زندگی مان را درخواب میچینیم و در عالم بیداری در اصل بازیگر آن برنامه ها هستیم.
آنچه که مهم است اینه که بپذیریم بعضی چیزها در کنترل ما نیست و باید بگذاریم اتفاقات روند عادی خود را پشت سر بگذارند... از کجا معلوم که این تاریخ جدید مصاحبه به نفع تان نباشد؟؟
بارها بخودم یادآوری میکنم که «سخت گیرد روزگار بر مردمان سخت کوش» و یا به عبارتی بر مردمان «سخت گیر»... پس آنچنان سخت مگیر که «این نیز بگذرد» و همچون هزاران خاطره ای دیگر به دفترچه ی خاطرات بپیوندد.
راستی خیلی دلم میخواد یه روزی بدونم توی اون دفترچه تون چه چیزی درباره ی من نوشته اید؟؟؟ ... ولی انصاف هم خوبه!؟؟ راست راستی معتقدی که من خیلی «پـُرمدعــّا و پر حرفم»!!؟؟ باشه حالا که اینطور شد؛ باهاتون قهر میکنم و تا نوشته ی بعدی دیگه نمیام تو وبلاگتون.
سلام به سپهر عزیز ما برسان و با ایشان مهربان تر باشید... نگفتم که بدید!!؟؟ گفتم مهربان تر تر تر باشید.... امیدوارم که لبخندی برلبانتان نشانده باشم...بدرود...ارادتمند حمید
Post a Comment