June 30, 2010

شاعری, عاشقی


یه فایل که از زیر خروارها فولدر در هم و برهم قدیمی پیدا می کنم, ما را می برد تا سالها پیش. آن زمان که در هوای داغ جنوب, ما هم کله های داغ و سر پرشور داشتیم.
هیچت از ما یاد می آید؟ نه خیر
نا باورانه نگاه می‏کنیم و می‏گوییم یعنی این ماییم؟ یه شب شعر از شبهای شرجی جنوب. آن وقتها که در حسرت لحظه‏ای, نگاهی و یا اتفاقی بودیم. شاید...
با نگاهی, نامه‏ای, شاید...؟ نه خیر
یکی از اون شبهای بیخوابی بود. آخرای دانشگاه. به جز دغدغه امتحان و پروژه و فارغ التحصیلی و آینده و هزار فکر و خیال دیگه...
هیچ میدانی که هر شب چشم من
لحظه‏ای بر هم نمی آید؟ نه خیر
این روزای آخر, همیشه دنبال بهانه ای, کلکی بودم. شاید برای آخرین بار, نگاهمان در هم تلاقی کند. شاید جرات کنم... شاید راهی پیدا شود...
با خودم گویم که مهمانش شوم
در به رویم وای بگشاید؟ نه خیر
با پیرهن آستین کوتاه, موهایی که با زحمت بسیار صاف شده اند, پشت تریبون سعی میکنم توضیح دهم که فلان حکایت سعدی الهام بخش این شعر من بوده و اینکه شعر را در جواب نمیدانم فلانی گفته ام و ...
راستی این را بگو, آیا به من
شاعری و شعر می آید؟ ...
در میان جمعیت به دنبال یک جفت چشم آشنا می‏گردم که می‏گوید
...نه خیر