May 31, 2010

حصار دلنشين


-->

روبروي پنجره محل كارم يه حوض خاكي خيلي بزرگ هست كه متعلق به سازمان آبه كنار اون توي خيابون فرعي يه عالمه درخت بلند سپیدار هست، روزي دو سه بار ياد اين درختها مي‌افتم و با لبخند نگاهشون مي‌كنم، اين بهترين خاطره اي كه تو محيط كارم دارم چون منو ياد روزي مي‌اندازه كه اولين روز بعد از مديتشنم بود و خيلي حس تازگي ميكردم، اتاقمو تازه عوض كرده بودم و منظره‌اي كه داشتم مي‌ديدم دقيقا همون منظره‌اي بود كه كسي مي‌ديدش كه منو به "حضور" معرفي كرد. کسی که اوايل، رابطه آنچنان صميمي نداشتيم ولي در اين لحظه یکی از باارزشترين دوستامه...
عصرگاه دلگيري است ولي درختهاي خيابان روبرويي حصار دلنشيني گرد حوض خاكي ساخته‌اند، كوهها در سايه ابرها به رنگ تيره درآمده‌اند و درختها از تابش افقي آفتاب ساعتي قبل از غروب مي‌درخشند، اين تضاد زيبا گويي سايه روشن دروني مرا به نمايش مي‌گذارد، به آذرماه سال گذشته برمي‌گردم و اولين روز، با نگاه تازه‌ام به زندگي،‌ آن روز هر چند روز ساده و تكراريي بود ولي در من چيزي عوض شده بود، در نزديكي خود چيزي حس مي‌كردم كه هميشه بود ولي من هرگز نديده بودمش. چيزي كه قبلا بود و نمي‌دانستم و از زماني كه حسش كردم به همه چيز لبخند مي‌زنم، او نيز هر روز زنده‌تر از ديروز به من لبخند مي‌زند. هر زمان كه فراموشش مي‌كنم اشك را بر چشمانم جاري مي‌كند و دوباره مرا به جايي كه تعلق دارم باز مي‌گرداند...

May 26, 2010

من مهربان نبودم!

در همه روزها و ساعات خوشي كه برايم ساختي من با تو مهربان بودم.

در همه سختي‌ها يي كه با هم پشت سر گذاشتيم ، در آن لحظات سخت و سردر گمي با تو مهربان بودم.

همواره و همه جا مشتاقانه نگاهم در پي تو بود، عاشقانه دوستت داشتم و مهربان بودم.

هميشه برايم اهميت داشتي و داري ولي راستي چرا آن مهرباني ‌ها جلوه‌اي نداشت؟

غم پنهاني هميشه در نگاه آرام و مهربانت موج مي‌زد، نگاهي سرشار از نوعي محبت به كسي كه تلاش مي‌كند ولي موفق نمي‌شود به اندازه كافي خوشحالت كند.

شايد به اندازه كافي مهربان نبودم، شايد به اندازه كافي توجه نمي‌كردم، شايد آنگونه كه بايد در كنار تو و براي تو نبودم.

مي‌دانم بارها گفته‌اي كه بيش از اندازه براي كارم اهميت قائلم و بيش از حد لازم براي آن انرژي صرف مي‌كنم ولي در كنار اين حرف‌ها محبتم را نيز تصديق كرده‌اي.

هرگز نگفتي و هرگز نفهميدم راز آن نگاههاي آرام و منتظر چه بود؟...

روزي از سر اتفاقاتي كه زنجيره‌وار در پي هم آمدند خودم را ديدم از نگاه تو، گويي در نگاه تو نشستم و خودم را ديدم، من مهرباني و خشم خود و نق زدنهايم را ديدم، من ديدم كه با تو مهربانم ولي با خودم مهربان نيستم، ديدم كه بازتاب نامهرباني‌ها با خودم، چقدر تو را غمگين مي‌كند، من خودم را و فقدان عشق به خودم را ديدم... من مهربان نبودم. مرا ببخش در همه ثانيه‌ها و دقايقي كه فراموش مي‌كنم با تو و با خودم مهربان باشم. مي‌‌دانم روزي كه با خودم به صلح برسم، جهانيان با من در صلح خواهند بود. دوست دارم كه از همين لحظه با خودم مهربان باشم. با هزاران عشق براي تو كه شاهد نوشته شدن حكايت اين مهرباني هستي.

May 15, 2010

آيا مي‌توان واقعي هم بود؟

تاريخ مصاحبه ها عوض شده و همه برنامه‌ريزيهاي ما به هم ريخته، دوره مهمي داشتم كه با تاريخ جديد مصاحبه تلاقي پيدا ميكنه سعي ميكنم بيخيال باشم و به قول سپهر عزيزم به چيزهاي خوب فكر كنم... در اين آشفتگي تغيير برنامه‌ها و كارهاي زيادي كه قرار بود امروز شروع كنم دفتر يادداشتهاي سال 84 را باز ميكنم، همه يادداشتهايم سرشار از تصميم و انتخاب هاي مشكل زندگي است، انتخاب محل كار، انتخاب همسر و براي گريز از همه تصميمهاي سخت بارها به گذشته رجوع كرده‌ام.

جايي نوشته‌ام :" شايد روزي بي‌آنكه كسي از پيش خبرم كند واقعي مي‌شدم، واقعي مي‌شدم بي‌آنكه كسي خبرم كند، نمي‌دانم آن روز خوشحال خواهم بود يا غمگين، ولي مي‌دانم كه آن روز بي ‌درخواست من فرا مي‌رسد." و اكنون مي‌ديدم كه هنوز بعد از گذشت سالها آن اتفاق نيفتاده و گويي هنوز واقعي نشده‌ام،‌ هنوز در روياهاي كوچك بزرگ لحظه‌هاي خود غرقم و اجتماع را از ديد آدم بزرگ‌ها نمي‌بينم. به يادداشت روز بعد كه خطاب به برادر همزادم است نگاه ميكنم، باز هم از واقعي بودن گفته‌ام: "توهميشه راست مي‌گويي وقتي آدم نتواند به خاطر آن چيزي كه دوست دارد زندگي كند ديگر مهم نيست كه چگونه زندگي كند، قانونمند باشد يا بي‌بند وبار، مهربان باشد يا بداخلاق...(اين حرفهاي برادرم بعد از شكست عشقي است)" و در ادامه خطاب به او گفته‌ام : " اگر اين حرف‌ها رو به تو مي‌زنم به خاطر تنها تكه واقعي زندگي‌مان است به خاطر مامان"

و سوال اين است كدام قسمت از زندگي ما واقعي است، كدام قسمت را براي خاطر خودش زندگي ميكنيم، تقريبا هيچ؟ همه آنچه كه انجام مي‌دهيم براي تمام شدن آن مرحله و عبور از آن طراحي شده و مشخص نيست كه كدام مرحله مربوط به هيچ چيز نيست و تنها براي خاطر خودش خلق شده. پروژه‌ام رو انجام مي‌دهم تا تمام شود تا از مدركم براي كار بهتري استفاده كنم چند ماه خودم و خانواده‌ام را زجر مي‌دهم تا در آينده شايد از آن براي چيزي كه نمي‌دانم چيست استفاده كنم. كارهاي بي‌سروته شركت را انجام ميدهم چون مي‌دانم بالاخره حتي اگر مهاجرت نكنم كارم را عوض مي‌كنم، كلاس زبان مي‌روم تا بعدا جايي استفاده كنم، ورزش ميكنم كه سالم باشم و چقدر بيهوده است كه همه برنامه‌هايم نقطه آويزي در آينده دارند، و انگيزه‌هاي كوري در شكست‌هاي گذشته و هيچ چيز آنها در زمان حال مفهومي نمي‌يابند... و در انتها اين نويد را به ‌خود مي‌دهم كه من در جايي رشد كرده‌ام كه نياموخته‌ام بايد از زندگي لذت برد.

ولي اين بار براي خاطر خدا تصميم ميگيرم كه با يك كار دوست نداشتني با عشق برخورد كنم، فكر كن يعني ميشه پروژه‌ام را براي خاطر خودش انجام دهم و از خودش لذت ببرم نه عواقب نامعلومش، سعي ميكنم و در همين لحظه كارم رو شروع مي‌كنم. به اميد پستهاي اميدوار كننده از طرف من.