October 30, 2010

اولين نشانه هاي دلتنگي

الف در وبلاگش راجع به كيمياگر نوشته است، به سمت قفسه كتابها ميروم تمام قفسه ها را زير و رو ميكنم دوست دارم براي آخرين بار كيمياگر را مرور كنم، كتابي كه ده سال پيش خواندم و در اين ده سال ديگر هرگز نگاهش نكردم، دوست دارم برخي از سطرهايش را از نظر بگذرانم، در حين جستجو يادم مي‌آيد چند هفته پيش سري اول كتابها را كه كيمياگر يكي از آنها بود به دوستي هديه‌ كردم.

شيشه هاي خالي آب معدني را فشرده ميكنم،مثل هميشه آخري را نگه ميدارم تا به گلدانها آب بدهم به سمت اتاق ميروم،‌ فراموش كرده ام كه چند روز پيش براي آخرين بار گلدانها را آبياري كردم و فردايش آنها را در ماشين برادرم گذاشتيم، لبخند مبهمي بر لبهايم مي‌نشيند از اينكه هنوز در عادتهاي گذشته‌ام و از اينكه تمرين جدا شدن از عادتهاي گذشته را آغاز كرده‌ام...

براي آخرين بار (شايد حداقل تا چند سال آينده) در بازارچه كنار موزه هنرهاي معاصر تهران(گذر فرهنگ و هنر) قدم مي‌زنيم و آش دوغ سفارش مي‌دهيم، هميشه آخرين ها مبهم و در عين حال پر رنگ و واضحند، با اينكه در زمان حال قرار دارند ولي گويي از آينده آمده ‌اند، گويي مي‌دانند كه در آينده‌ي ذهن مهاجر صدها بار تكرار خواهند شد...

براي آخرين بار در بسيار جاها و از بسيار كسان عبور مي‌كنيم و روزي كه بالاخره اولين ها فرا مي‌رسند چه تجربه سنگين و رازآلودي است اگر كه با آغوش باز نپذيري اين تغييرات را.

مي‌گويند بي انتخاب ما از راه مي‌رسند اولين دلتنگي ها ولي اولين هاي ديگري نيز در راهند...

October 10, 2010

تصميم‌هايي از اعماق دورن


دوراني در زندگي هر آدم هست كه عليرغم مفيد بودنش، دوست داري هر چه زودتر بگذره، دوراني كه مجبوري، دوراني كه ناگزيري، دوراني كه بايد نتيجه تلاشهاتو ارائه بدي، روزهايي كه مجبوري تمام توانت رو بگذاري و از خيلي چيزها چشم بپوشي، در اون دوران چيزهايي به ذهن آدم ميرسه كه عمرا در هيچ زماني به ذهنش برسه و تصميم هايي واسه زندگيش ميگيره كه دقيقا از ته اعماق وجودش بر اومدن، پايان نامه كارشناسي ارشد يكي از اون دورانه.
تمام كساني كه اين دوره رو گذروندن يا كسي در نزديكي شون اين دوره رو گذرونده، ميدونن كه حتي اگه واقعا از كاري كه انجام دادن لذت برده باشن، حتي اگه به قول برادرم مرزهاي دانش رو گسترش داده باشن، دو ماه آخر كه در حال جمع بندي، تايپ و رعايت فرمت دانشگاه مربوطه هستن روزهاي طاقت فرسايي رو در پيش رو داشتن، روزهايي كه رنگ و روي شهر، حال و هواي دوستان، روحيات فردي، همه چيز و همه كس يك جور ديگه ميشه...
در اين روزهاي عجيب و كمي هم استرس دار، همه اتفاقات دست به دست مي‌دن تا حسابي ادبت كنند، بعد از دو سال هيئت مديره ساختمان تصميم نهايي ميگيره تا سيستم آب گرم از موتورخونه به پكيج حرارتي تغيير كنه، اين يعني يك حالت فوق‌العاده در ساختمان، صاحب ساختمون متروكه ته كوچه بعد از بيست سال از خارج برمي‌گرده و تصميم ميگيره يه ساختمون هفت طبقه رو شروع كنه و اين هم يعني ميلگرد خالي كردن در نيمه شب، تيرآهن جابجا كردن در تمام طول روز وشب، رفت و آمد ماشينهاي سنگين و ...
اگه شروع برنامه‌ي حذف يارانه هارو هم بهش اضافه كنيد ديگه پروژه ملي شما فقط يك قدم تا جهاني شدن فاصله داره... بعد كه حسابي ادب شديد تمام مرضهاي دنيا به سراغتون مياد غذاها ديگه مزه اي ندارن، دندون درد شما رو عاصي مي‌كنه، هميشه احساس سر درد و خواب آلودگي داريد، شبها با كابوس از خواب مي‌پريد، دوستانتون مدام گله مي‌كنند كه بي وفا شديد، تو اداره ازتون ميخوان كه گزارش سالانه، ماهانه، هفتگي و روزانه را تا آخر همين هفته تحويل بديد، مادرتون مامورتون ميكنه كه براي تحقيقات محلي به دانشگاه برادرتون بريد و ببينيد كه عروس خانوم آينده برازنده هستند يا نه، ...
ولي تو بالاخره دفاع ميكني و اونوقت............
ديگه نه صداي ماشين هاي سنگين توي كوچه رو مي‌شنوي، نه كسي ازت گله مي‌كنه كه چند وقتة پيدات نيست، نه تو اداره كسي مياد سراغت كه كاري بهت بده و خيلي نه ديگه‌هاي ديگه.
در عوض شبها با خيال راحت مي‌خوابي، همه تو خيابون بهت لبخند مي‌زنند، راننده تاكسي ها با سليقه ميشن و آهنگاي خوشگل ميگذارن، منظره پنجره اتاق شفافتر از هميشه ميشه، سر و صداي همسايه روبرويي تو ذهنت نشانه‌ بي‌بديلي از جريان بي‌توقف زندگي ميشه، دود و ترافيك مظهر لاينفك پيشرفت شهرنشيني ميشه و ....
اين روزهاي گل و بلبل و رنگين كماني بعد از بحران هم مي‌گذرند و بالاخره زندگي به حالت عادي برمي‌گرده و در اون موقع خوبه كه آدم يادداشتهاي اون روزها رو نيگا كنه و ببينه تو اون لحظه هاي درهم تنيده زندگي‌اش چه برنامه ريزي هاي دور از ذهني مي‌كرده، چه تصميمايي واسه زندگيش مي‌گرفته، دوست داشته به چه كساني زنگ بزنه، كجا بره، چه عاداتي رو تو زندگيش ترك كنه و چه كاراي جديدي رو كليد بزنه.
و همه اون چيزايي كه در واقع اصل ماجرا بودن...

October 09, 2010

ببخش پيش از آنكه ببخشي

گاهي به دليلي تصميم مي‌گيريم آنچه رو كه دوست داريم به ديگران ببخشيم، اگه اين دليل دروني باشه اين بخشيدن خيلي باارزشه و اگر هم بيروني باشه عليرغم دردناك بودن خيلي آموزنده است، اونوقته كه مي‌فهميم تا وقتي چيزي رو داريم لذت بردن از اون رو واگذار ميكنيم به آينده و زماني به يادش مي‌افتيم كه يا از دستش داديم يا داريم از دستش مي‌ديم و چه لحظات غم انگيزي هستن اين لحظات...

كتابهاي من هرچند تعدادشون به چند تا قفسه پر هم نمي‌رسه، به همراه يادداشت‌هاي 15-16 سال گذشته ميراث سالهاي استقلال منه، سالهايي كه از مجراي اون يادداشتها و كتابها زندگي جديدي رو شروع كردم.

مثل كودكان يتيم به من زل زدند انگار منو مقصر مي‌دونند كه دارند دربه در مي‌شن، يا شايد از اينكه سفر جديدي رو آغاز و صاحبان جديدي پيدا مي‌كنند در پوست خودشون نمي‌گنجند...

هر كدوم رو كه تو دستم مي‌گيرم دقايق طولاني نگاه مي‌كنم و دلم مي‌خواد يك بار ديگه از سر تا ته بخونم ولي فرصتي نيست چند تايي رو مي‌گذارم كنار ولي از اونها هم بايد دل بكنم مثل دوستان عزيزي كه نمي‌تونم تو چمدون جاشون بدهم، مثل دوستان بي همتايي كه همين الان كه كنارشون هستم نمي‌دونم چرا غصه و ماتم منو گرفته، كاش مي‌تونستم كمي مثل سميه باشم، رها و خندون كه ماها قبل از رفتن با همه از رفتن حرف مي‌زد، ولي من حتي با كتابهاي خودم نمي‌تونم حرف بزنم، نمي‌تونم و هر روز وعده درد دل رو به فردا واگذار مي‌كنم، نمي‌تونم و با سكوت به روزهاي آينده نگاه مي‌كنم ،بي اونكه اونقدر شهامت داشته باشم حتي با كتابام حتي با يادداشتهام راجع به رفتن حرف بزنم، شايد فردا روز بهتري براي حرف زدن از ماجراجويي‌هاي آينده باشه...