August 10, 2010

سرما



امروز صبح که از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم, - چند روزه که سرمای بدی خوردم, وسط مرداد ماه- سرمای عجیبی در تنم احساس کردم, شبیه سرمای دوران کودکیم. سرما در اون روستایی که کودکیهام رو زندگی کردم, با سرمای تهران بسیار فرق داشت. سرما در تمام تن و روح آدم نفوذ میکرد, سرمای اون روزها, یعنی برف, لباس گرم, دستکش نخی, قرمز شدن نوک دماغ و یخ زدن گوش, یعنی بخاری نفتی داغ مدرسه, یعنی چند بار زمین خوردن, یعنی زمین یخ زده, یعنی سوپ گرم مادر, یعنی میشه امروز مدرسه تعطیل باشه؟, یعنی سالها پیش, سالهای گم شده, سالهای بغض کودکانه, یعنی کاش منم از اون کاپشنها داشتم.
امروز صبح, یک لحظه با تمام وجود اون سرما رو احساس کردم, وسط مرداد ماه. آرزو کردم کاش سوپ گرم مادر را, کاش نگرانیها و توصیه هایش را در روز سرد زمستان, کاش صورت سرد و ساکت پدر را و سر در گریبان بردنش را که امروز چگونه میشود لقمه ای نان جست, و خوشحالی بی انتهای پسرکی که اوج خوشبختی را احساس میکرد وقتی به پدر نگاه میکرد و می‏دانست که امروز او درخانه خواهد ماند.