January 10, 2011

زندگی مجازی و اولین روز برفی


اولین برف بعد از اومدن ما تازه شروع به بارش کرده، سپهر لپ تاپ رو میبره دم پنجره تا برف رو نشون مامان اینا بده، بخار روی شیشه منو محو میکنه تو صدای مهربون بابا که با کمی شیطونی میگه:" اونجا بیشتر از همه یاد کی می افتی؟" کمی فکر میکنم و میگم:" بابایی بگو یاد کی نمی افتی؟" ویاد ایمیل دوست عزیزی می افتم که نوشته بود:"وقتی کسی میره یک جای دور، یک جای خالی برا دوستاش میگذاره ولی خودش، صدها جای خالی همراهش میبره" و واقعا اینجوری بود برای من.
حضور آروم مامان منو یاده زمستونایی میندازه که مامان بزرگم می اومد مدتی پیش ما بمونه، فضای خونه کامل عوض میشد یه جور مهر و محبت نامرئی همه جا می‏پیچید، شور و صفایی که هنوز بوی خوشش توی مشامم هست... گاهی فکر میکنم آیا ما هم وقتی پیر بشیم همچین جریان محبتی رو تو خونوادمون ایجاد میکنیم آیا مثل مامان بابا هامون عطر همدلی رو توی خونه پراکنده میکنیم و به خودم نهیب میزنم نه بعید میدونم چون احتمالا اون موقع در حال آپ کردن وبلاگمون هستیم و حواسمون به جریان محبت اطرافمون نیست. هر چی میگذره مجازی و مجازی تر میشیم، دوستای مجازی، محبتهای مجازی، ... زنده باد دنیای مجازی