October 10, 2010

تصميم‌هايي از اعماق دورن


دوراني در زندگي هر آدم هست كه عليرغم مفيد بودنش، دوست داري هر چه زودتر بگذره، دوراني كه مجبوري، دوراني كه ناگزيري، دوراني كه بايد نتيجه تلاشهاتو ارائه بدي، روزهايي كه مجبوري تمام توانت رو بگذاري و از خيلي چيزها چشم بپوشي، در اون دوران چيزهايي به ذهن آدم ميرسه كه عمرا در هيچ زماني به ذهنش برسه و تصميم هايي واسه زندگيش ميگيره كه دقيقا از ته اعماق وجودش بر اومدن، پايان نامه كارشناسي ارشد يكي از اون دورانه.
تمام كساني كه اين دوره رو گذروندن يا كسي در نزديكي شون اين دوره رو گذرونده، ميدونن كه حتي اگه واقعا از كاري كه انجام دادن لذت برده باشن، حتي اگه به قول برادرم مرزهاي دانش رو گسترش داده باشن، دو ماه آخر كه در حال جمع بندي، تايپ و رعايت فرمت دانشگاه مربوطه هستن روزهاي طاقت فرسايي رو در پيش رو داشتن، روزهايي كه رنگ و روي شهر، حال و هواي دوستان، روحيات فردي، همه چيز و همه كس يك جور ديگه ميشه...
در اين روزهاي عجيب و كمي هم استرس دار، همه اتفاقات دست به دست مي‌دن تا حسابي ادبت كنند، بعد از دو سال هيئت مديره ساختمان تصميم نهايي ميگيره تا سيستم آب گرم از موتورخونه به پكيج حرارتي تغيير كنه، اين يعني يك حالت فوق‌العاده در ساختمان، صاحب ساختمون متروكه ته كوچه بعد از بيست سال از خارج برمي‌گرده و تصميم ميگيره يه ساختمون هفت طبقه رو شروع كنه و اين هم يعني ميلگرد خالي كردن در نيمه شب، تيرآهن جابجا كردن در تمام طول روز وشب، رفت و آمد ماشينهاي سنگين و ...
اگه شروع برنامه‌ي حذف يارانه هارو هم بهش اضافه كنيد ديگه پروژه ملي شما فقط يك قدم تا جهاني شدن فاصله داره... بعد كه حسابي ادب شديد تمام مرضهاي دنيا به سراغتون مياد غذاها ديگه مزه اي ندارن، دندون درد شما رو عاصي مي‌كنه، هميشه احساس سر درد و خواب آلودگي داريد، شبها با كابوس از خواب مي‌پريد، دوستانتون مدام گله مي‌كنند كه بي وفا شديد، تو اداره ازتون ميخوان كه گزارش سالانه، ماهانه، هفتگي و روزانه را تا آخر همين هفته تحويل بديد، مادرتون مامورتون ميكنه كه براي تحقيقات محلي به دانشگاه برادرتون بريد و ببينيد كه عروس خانوم آينده برازنده هستند يا نه، ...
ولي تو بالاخره دفاع ميكني و اونوقت............
ديگه نه صداي ماشين هاي سنگين توي كوچه رو مي‌شنوي، نه كسي ازت گله مي‌كنه كه چند وقتة پيدات نيست، نه تو اداره كسي مياد سراغت كه كاري بهت بده و خيلي نه ديگه‌هاي ديگه.
در عوض شبها با خيال راحت مي‌خوابي، همه تو خيابون بهت لبخند مي‌زنند، راننده تاكسي ها با سليقه ميشن و آهنگاي خوشگل ميگذارن، منظره پنجره اتاق شفافتر از هميشه ميشه، سر و صداي همسايه روبرويي تو ذهنت نشانه‌ بي‌بديلي از جريان بي‌توقف زندگي ميشه، دود و ترافيك مظهر لاينفك پيشرفت شهرنشيني ميشه و ....
اين روزهاي گل و بلبل و رنگين كماني بعد از بحران هم مي‌گذرند و بالاخره زندگي به حالت عادي برمي‌گرده و در اون موقع خوبه كه آدم يادداشتهاي اون روزها رو نيگا كنه و ببينه تو اون لحظه هاي درهم تنيده زندگي‌اش چه برنامه ريزي هاي دور از ذهني مي‌كرده، چه تصميمايي واسه زندگيش مي‌گرفته، دوست داشته به چه كساني زنگ بزنه، كجا بره، چه عاداتي رو تو زندگيش ترك كنه و چه كاراي جديدي رو كليد بزنه.
و همه اون چيزايي كه در واقع اصل ماجرا بودن...

2 comments:

از دیار نجف آباد said...

سلام و درود
هرچند جایی دیگه ای خدمتت تبریک عرض کردم؛ یه بار دیگه این دفاع جانانه را خدمت شما تبریک عرض میکنم.... راستی حالا خودت که سالمی... دستی؟ پایی؟ جایی از بدنت که آسیب ندید؟؟ آخه راستش رو بخوای آخرین باری که من مجبور شدم «دفاع» کنم... چند باری مجبور شدم با شیکمم محکم بذارم توی لگدهای طرف و جالبتر اونوقتی بود که با چونه ام محکم و جانانه گذاشتم توی مشتش و ... خب البته یه کوچولو خش برداشتم....بگذریم.

موضوع مورد اشاره ی شما را ما نجف آبادیها در غالب یک ضرب المثل داریم که« شپشک آید و زن زاید و مهمان عزیز هم زدرآید» ولی من معتقدم روح و روان وقتی خسته باشه... باعث میشه به شدّت بدیها و سختی ها بیفزاید و هرچند هم دور از واقعیت نیست ولی باید یه کوچولو هم «چشمها را شست».

خب خیلی حرف زدم... بدرود تا بعد...ارادتمند حمید

از دیار نجف آباد said...

خبری نیست که نیست.... در سلامتید؟ حتماً و مطمئنم که سخت گرفتار روزگار و امور مربوط به آینده تان.

بهرحال خوشحال میشوم از حالتان بیشتر باخبر شوم.... موفق باشید.

درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید