February 23, 2010

A spoonful of Salt



و حالا اون شعر كه فكر كنم سپهر عزيزم حدود سال 1382 گفته
قبول كن فرصت ما آنقدر كوتاه است    كه شايد نرسم به اين جمله كه بي‌تقصيرم
شبيه تمام لحظه‌هاي از دست رفته عمر    دوباره از خودم، از تو، از همه دلگيرم
امشب براي مردن من فرصت خوبي است    آري همين امشب كه از زندگي سيرم
قول بده روي طاقچه تنهاييت                    اين جمله را بنويسي گوشه‏ي تصويرم
براي چشم‌هاي تو كه آنقدر زيبايند          يك بار كه سهل است، هزار بار مي‌ميرم

1 comment:

از دیار نجف آباد said...

خب!!! سال 82 که دوران دانشجویی بوده، نه یه بار که هزار بار واسه ی چشمهات میمرده !!! حالا که سال 89 هست و یعنی 7 سال از اونروزها گذشته، کار به جایی کشیده که یه قاشق نمک این وسطها استفاده شده و این یعنی.......

بابا به خدا این زاده ی پاک کردستان چه عاشق وفاداریه !!! اووووه بعد از هفت سال هنوز حوصله داره زنگ بزنه و بگه ببخشید که.... من یادمه همون روزهای اوّلی که کارمان از حرف به عمل کشید، گـــاهی با هم خوب بودیم و بقیه اش ای ی ی گاهی کمتر شور!!!

عاشقانه باشید....خوش بحالتان که چنین عاشق و شاعری در زندگی تان دارید و یادتان نرود که روح هنرمندان سخت لطیف است و گاهی هی هی شما باید کوتاه بیایید و مراعات کنید و از قدیم هم گفته اند: همیشه حق با ما مردهاست!!! مگه نه سپهر جان؟
پیروز باشید...ارادتمند حمید