September 11, 2010

بي محابا

-->
كتاب را كيوان لابيرنت معرفي كرده بود، اول صبح يكشنبه بعد از سه روز تعطيلي و در خانه ماندن و درس خواندن آن را از كوله پشتي ام درآوردم.خواندنش براي كسي كه سالها دغدغه نوشتن داشته و ناگهان خاموش شده جذابيتهايي در همان خطوط اول هويدا مي‌كرد. دو صفحه بيشتر نخوانده بودم كه شفافيت و عينيت اين سوال ميخكوبم كرد: "چرا دوستانم آنقدر دورانديشانه رفتار كردند و من آنقدر بي‌محابا؟"­[1] اين را هميشه حس كرده بودم، ولي هرگز به چرايي آن نگاه نكرده بودم. با تعجب نگاهم كردي، "چرا نمي‌خوني؟" گويي پل استر در تو هم حسي را تكانده بود...سالهاي آخر دبيرستان،تمام سالهاي دانشكده، و اولين سال بعد از دانشكده... تمام آن تصميمهاي جسورانه، همه آن شور و التهاب انتخاب‌هاي متفاوت. و شوق بي‌مرزي كه در سالهاي اخير بي رونق كارمندي رنگ باخته بود، سالهاي بي دغدغه اي كه اين بار در ركاب جسارت تو ماههاي آخر خود را شماره مي‌كرد. لحظات جان گرفته بودند و زندگي بي‌محابا با چشم انداز پر فراز و نشيبش آغاز شده بود....
[1] دست به دهان، پل استر، ترجمه بهرنگ رجبي

2 comments:

از دیار نجف آباد said...

با سلام و درود خدمت شما عزیزان

چندی پیش مطلبی با عنوان«داستان زندگی» و نیز« از پکن تا نجف آباد» منتشر کردم و در این راستا حناخانم نظری نوشته بودند که سخت مورد پسند آن خانم چینی(لی خانم) واقع شده است.

میدانم که اکنون سخت مشغولید و شاید هیچ وقت نداشته باشید؛ ولی به درخواست ایشان مبنی بر دادن ایمیل آدرس ایشان، در صورت تمایل و داشتن وقت، لطفاً با ایشان مکاتبه نمایید.
مزاحم وقت شریفتان نمیشوم و آرزوی موفقیتهای روزافزونتان را دارم...پیروز باشید.... ارادتمند حمید
آی دی خانم «لی یا هو/ لی یا خو» ا
sifo.li_ya@yahoo.com

حنا said...

سلام واقعا ببخشيد من اصلا وقت نكردم قول ميدم آخر اين هفته ايميل بزنم و چه سعادتي است برايم ...اگه خدا بخواد اخر اين هفته دفاع ميكنم