September 28, 2013

حجاب





















پیشماره صفر | 7

همیشه اینگونه شروع می شود، وارد ساختمان بزرگی می شوم، جایی
شبیه بیمارستان، نا خوداگاه دست می برم و حجابم را بر می دارم. مسئول
حراست که چهره اش بسیار اشناست، لبخند مرموزی می زند.
در سالن بزرگی هستم. کنار پنجره می ایستم و بیرون را تماشا می کنم
هیچ ساختمانی این اطراف نیست، با خودم می گویم، اگر اینجا جیغ هم
بزنی کسی به دادت نمی رسد. به اطرافم نگاه می کنم، همه لباس های
یک رنگ و یک دست پوشیده اند، یادم نیست از کی اینجا بوده ام و
چطور آمده ام، گویی همیشه همین جا بوده ام و قبلن هرگز جای دیگری
نبوده ام. دست می برم و حجابم را بر می دارم، به در و دیوار و آدم ها با
دقت نگاه می کنم، آنها را می شناسم ، اینجا را خوب می شناسم، ولی
خیال گریختن و پشیمانی از آمدن به اینجا رهایم نمی کند. کنار پنجره
می روم، یادم می آید که سالها با این رویا زندگی کرده ام، اینکه باید
بروم.
چیزی گردن و موهایم را می کشد دست می برم و حجابم را بر می
دارم، همه با تعجب نگاهم می کنند فریاد می زنم من سالهاست چنین
تصمیمی داشتم، احساس دروغی که سالها با خود حمل کرده ام و چیزی
نگفته ام دلم را می شکند گریه کنان از پله ها پایین می روم، خودم را
 به حیاط ساختمان می رسانم. دوست دارم برگردم، چیزی وجود مرا به
آن ساختمان وصل می کند، ولی حتی از بازگرداندن سرم واهمه دارم، می دوم
و از دیوار کوتاه و خراب ساختمان خود را به فضای بازی می رسانم. به دوست
دبیرستانم بر می خورم مرا به یاد ندارد، بی مقدمه شروع به گله و شکایت از آن
محیط می کنم، اینکه چقدر در آنجا سختی کشیده ام، اینکه از لحاظ روحی
آسیب دیده ام، با وحشت از داروهای اعتیاد آوری که با آنها در تماس بوده ام
صحبت می کنم... با تلخی نگاهم می کند و سرش را به نشانه همدردی با تجربه ای
مشترک تکان می دهد، دستم را می فشارد و هیچ نمی گوید. دست هایم می لرزند
باز هم می دوم و به یاد می آورم تمام آنچه سالها برایش تلاش کرده بودم نابود
شده است. تمام آن سالها را مرور می کنم، خلائی عمیق در وجودم چنگ می
اندازد، زخمی چرکین در سرتاسر هستی ام! دست می برم و حجابم را بر میدارم.
با هر سختی خود را به خانه می رسانم، پاهایم تا زانوخون آلود است، رگهایم
به طرز رقت آوری بیرون زده اند، سالها دویده ام، پدر تلویزیون تماشا می کند،
تمام اتفاقات را برایش حکایت می کنم، با خونسردی می گوید: خوب چرا زنگ
نزدی؟ با جزئیات بیشتری ایزوله بودن و اجباری بودن رفتارهای روزمره را برایش
توضیح می دهم، همه آنچه برایش می گویم نا مفهوم جلوه می کند، نا امید و
خسته به اتاق می روم، در را پشت سرم قفل می کنم تا لباس هایم را عوض کنم.
در صندوقخانه را با دلهره کودکانه ای هل می دهم تا مطمئن شوم هیچ هیولایی
آنجا نیست. کسی آنجاست، کسی که تشخیص نمی دهم مرد است یا زن، مرا از
پاهایم می گیرد و بلند می کند، بی آنکه به چهره ام نگاه کند با لبخند مرموزی می
گوید با آرایش چه ترگل ورگل شدی. تمام آینده مقابل چشمانم عبور می کند،
هیچ کس حرف مرا باور نخواهد کرد، اینکه به سادگی و آرام رنج خواهم کشید
و به آن خو خواهم گرفت، اینکه هیچ کس برای نجات من نخواهد آمد، بی هیچ
مقاومتی با او می روم و در همان رفتن سالها و سالها می گذرد و آهسته پیر میشوم.
در کوچه خیابان های کودکی می دوم، دست می برم تا حجابم را درست کنم،
هیچ لباسی به تن ندارم، بی پناه ترین کودک جهانم وقتی که در آن خیابان شلوغ
به سمت مدرسه میدوم، سراسیمه خود را در کنار دیوارنیم فروریخته ای پنهان
می کنم، با اضطراب و بی پناه گریه می کنم، سالها تکرار می شوند، من سی ساله
ام و هنوز در آن کوچه ها بی حجاب می دوم و گریه می کنم، هنوز روز اول
حضورمن در آن ساختمان است. دست می برم و حجابم را بر می دارم، هنوز روز
اول است و همیشه اینجا بوده ام بی آنکه آمدنم را به یاد بیاورم، هنوز فرار می کنم
و آن آشنای غریبه مرا بازمی گرداند و هنوز کابوس بی پایان هویت های گمشده.

حنا 
بهمن 1931
 این داستانک در مجله پرشین گلف دانشگاه کلگری منتشر شده است. 

1 comment:

Anonymous said...

sfasdfa