فضای آن روز آنگونه بود که پس از سالها به وطن بازگشته بودیم، ساعت بعد از ظهر را نشان میداد ولی حس من میگفت قبل از ظهر است و حس سپهر تخمین دم غروب را داشت، برای اولین بار به حضور آفتاب اینگونه نگاه میکردیم، آن نگاه نوستالژیک به دنیایی که سالها پیش در آن زیستهای.
برای انجام چند کار به خیابان کریمخان رفتهایم ولی سر از نشر چشمه در میآوریم، برای آخرین بار قبل از سی سالگی در مقابل قفسههای کتاب نشر چشمه قدم میزنیم و لیست پرفروش ترینها را چک میکنیم، حضور در چنین مکانی گویی قسمتی از عمر ما نیست، با هم قرار میگذاریم تا در اولین فرصت در دیار غربت نیز چنین میعادگاههایی را نشان کنیم... یک پیکسل اسپروزبرای کیفم و سه کتاب میخریم.
آن افسوس فرصت نداشتن برای خواندن کتاب در درونم نیست چیزی میگوید من این کتابها را خواهم خواند... دو سه روز بیشتر به سفر بزرگ نمانده است و کلی کارهای ناتمام... قدم میزنیم و در پارک حضرت مریم مینشینیم، هیچ یک از ما نگران آن کارهای نیمه تمام نیست، گویی به راستی سالها از آن روزهای سخت قبل از رفتن فاصله داریم، یک بیخیالی گردی تمام عیار در نیمروز پاییزی تهران.
No comments:
Post a Comment