گاهي به دليلي تصميم ميگيريم آنچه رو كه دوست داريم به ديگران ببخشيم، اگه اين دليل دروني باشه اين بخشيدن خيلي باارزشه و اگر هم بيروني باشه عليرغم دردناك بودن خيلي آموزنده است، اونوقته كه ميفهميم تا وقتي چيزي رو داريم لذت بردن از اون رو واگذار ميكنيم به آينده و زماني به يادش ميافتيم كه يا از دستش داديم يا داريم از دستش ميديم و چه لحظات غم انگيزي هستن اين لحظات...
كتابهاي من هرچند تعدادشون به چند تا قفسه پر هم نميرسه، به همراه يادداشتهاي 15-16 سال گذشته ميراث سالهاي استقلال منه، سالهايي كه از مجراي اون يادداشتها و كتابها زندگي جديدي رو شروع كردم.
مثل كودكان يتيم به من زل زدند انگار منو مقصر ميدونند كه دارند دربه در ميشن، يا شايد از اينكه سفر جديدي رو آغاز و صاحبان جديدي پيدا ميكنند در پوست خودشون نميگنجند...
هر كدوم رو كه تو دستم ميگيرم دقايق طولاني نگاه ميكنم و دلم ميخواد يك بار ديگه از سر تا ته بخونم ولي فرصتي نيست چند تايي رو ميگذارم كنار ولي از اونها هم بايد دل بكنم مثل دوستان عزيزي كه نميتونم تو چمدون جاشون بدهم، مثل دوستان بي همتايي كه همين الان كه كنارشون هستم نميدونم چرا غصه و ماتم منو گرفته، كاش ميتونستم كمي مثل سميه باشم، رها و خندون كه ماها قبل از رفتن با همه از رفتن حرف ميزد، ولي من حتي با كتابهاي خودم نميتونم حرف بزنم، نميتونم و هر روز وعده درد دل رو به فردا واگذار ميكنم، نميتونم و با سكوت به روزهاي آينده نگاه ميكنم ،بي اونكه اونقدر شهامت داشته باشم حتي با كتابام حتي با يادداشتهام راجع به رفتن حرف بزنم، شايد فردا روز بهتري براي حرف زدن از ماجراجوييهاي آينده باشه...
2 comments:
منم اين روزا به رفتنتون كه فكر مي كنم خيلي دلم مي گيره.تنها كاري كه مي تونم بكنم در هر لحظه اي كه دلم ميگيره براتون دعا مي كنم كه شاد باشيد و خوشبخت.
مرسي عزيزم:)
Post a Comment